شماره ٦٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
خوب يکى نکته يادم است زاستاد
گفت «نگشت آفريده چيز به از داد»
جان تو با اين چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز به داد و به استاد
جانت نمانده است جز به داد در اين بند
داد خداوند را مدار به بيداد
بند نهادند بر تو تا بکشى رنج
تا نکشد رنج بنده کى شود آزاد؟
نيزه کژ در ميان کالبد تنگ
جز ز پى راستى نماند و نيفتاد
پند همى نشنوى و بند نبينى
دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟
پند که دادت؟ همان که بند نهادت
بند که بنهاد؟ پند نيز هم او داد
بسته شنودى که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو نشود شاد؟
کار خدائى چنانکه بسته بند است
بسته بود گفته هاش ز اصل و ز بنياد
بند خداوند را گشاد حرام است
کشتن قاتل بر اين سخنت نشان باد
بد کرد آنکو گشاد بسته فعلش
بد کرد آن کس که بند گفته ش بگشاد
جز که به دستورى خداى و رسولش
دانا بند خداى را مگشاياد
چون نتواند گشاد بسته يزدان
دست ضميرت، چرا نپرسى از استاد؟
امت را کى بود محل نبوت؟
جز که ز مردم هگرز مردم کى زاد؟
جمله مقرند اين خران که خداوند
از پس احمد پيمبرى نفرستاد
وانگه اگر تو به بوحنيفه نگروى
بر فلک مه برند لعنت و فرياد
دست نگيرد ز بوحنيفه رسولت
طرفه تر است اين سخن ز طرفه بغداد
سوى خداى جهان يکى است پيمبر
وينها بگرفته اند بيش ز هفتاد
مادرشان زاده برضلال و جهالت
مادر هرگز چنين نزاد و مزاياد
رسته ز دلشان خلاف آل محمد
همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد
پند مدهشان که پند ضايع گردد
خار نپوشد کسى به زير خزولاد
بيرون کنشان ز خاندان پيمبر
نيست سزاوار جغد خانه آباد
بر سر آتش نهادت اى تبع ديو
آنکه بر اين راه کژت از بنه بنهاد
جز که على را پس از رسول که را بود
آنکه خلافت بدو رسيد ز بنياد
همچو يکى يار زى رسول که را بود
آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟
ياد ازيرا کنم مر آل نبى را
تا به قيامت کند خداى مرا ياد
شعر دريغ آيدم ز دشمن ايشان
نيست سزاوار گاو نرگس و شمشاد
سود نداردت اين نفاق، چه دارى
بر لب باد دى و به دل تف مرداد؟
دوستى دشمنان دينت زبان داشت
بام برين کژ شود به کژى بنلاد
نيز نبينم روا اگر بنکوهمت
بر مگسى نيست خوب ضربت فرهاد
رو سپس جاهلى که در خور اوئى
مطرب شايد نشسته بر در نباذ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید