شماره ٤٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى نشسته خوش و بر تخت کشيده نخ
گر نخ و تخت بماندت چنين بخ بخ
نيک بنگر که همى مرکب عمر تو
همه بر تخت همى تازد و هم بر نخ
تو نشسته خوش و عمر تو همى پرد
مرغ کردار و برو مرگ نهاده فخ
برتو، اى فاخته، آن فخ ترنجيده
ناگهان گر بجهد تا نکنى «آوخ »
اى چو گوساله نباشدت همه ساله
شمر ماله و نه سبز هميشه طخ
با زمانه نچخد جز که جوانبختى
گر جوان است تو را بخت برو بر چخ
ليکن اين دولت بس زود به پا چفسد
خر به پا چفسد بى شک چو دود بر يخ
بخت چون با گله رنگ بياشوبد
سرنگون پيش پلنگ افتد رنگ از شخ
بر مکش ناچخ و بر سرت مگردانش
گر نخواهى که رسد بر سر تو ناچخ
که بر آنجاى که پيوسته همى خواهى
اى خردمند تو را بنل و نه آزخ
اندر اين جاى سپنجى چه نهادى دل؟
چند کاشانه و گنبد کنى و مطبخ؟
اين جهان مسلخ گرمابه مرگ آمد
هر چه دارى بنهى پاک در اين مسلخ
بر سر دو رهى امروز بکن جهدى
تات بى توشه نبايد شد از اين برزخ
در فردوس به انگشتک طاعت زن
بر مزن مشت معاصى به در دوزخ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید