شماره ٤٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اگر بزرگى و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است
يکى به تيم سپنجى همى نيابد جاى
تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است
چو مه گذشت تو شادى ز بهر غله تيم
وليکن آنکه تو را غله او دهد به غم است
همه ستاره که نحس است مر رفيق تو را
چرا تو را به سعادت رفيق و خال و عم است
کسى که داد بر اين گونه خواهد از يزدان
بدان که راه دلش در سبيل داد گم است
ببين که بهره آن پادشا ز نعمت خويش
چو بهره تو ضعيف از طعام يک شکم است
نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد
ز نان خويش تو را بهره زان او چه کم است
کسى که جوى روان است ده به باغش در
به وقت تشنه چو تو بهره زانش يک فخم است
گرت نداد حشم تو غم حشم نخورى
غم حشم همه بر جان اوست که ش حشم است
زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امير
نشان عدل خداي، اى پسر، در اين نعم است
کنى پسند که به چشم و گوش بنشينى
بجاى آنکه خداوند ملکت عجم است
به جان خلق برآمد پديد عدل خداى
نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است
اگر پسند نيايد تو را، بدان کاين عدل
هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است
اگر نيافت خطر بى خطر مگر به درم
درست شد که خرد برتر و به از درم است
تو پادشاه تن خويشي، اى بهوش و، تو را
تميز و خاطر و انديشه و سخن خدم است
تو، اى پسر، ز خرد سوى مير محتشمى
اگرچه مير سوى عام خلق محتشم است
قلم سلاحت و حجت به پيش تو سپر است
خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است
سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است
خبر دهد عقلا را که جانت محترم است
بهم شود به زبان برت لفظ با معنى
اگرت جان سخن گوى با خرد بهم است
تفاوت است بسى در سخن کزو به مثل
يکى مبارک نوش و يکى کشنده سم است
چو هوشيار گزاردش راحت و داروست
چو مارساى بکاردش شدت و الم است
يکى سخن که بود راست، راست چون تير است
دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است
چو برق روشن و خوب است در سخن معنى
برون ز معنى ديگر بخار و تار و تم است
تميز و فکرت و عقل است کيمياى سخن
چو کيميا نبود اصل او ز باد و دم است
زبان و کام سخن را دو آلت اند از اصل
چنانکه آلت دستان لحن زير و بم است
تو را محل خداى است در سخن که همى
به تو وجود پذيرد سخن که در عدم است
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست
ز بهر غايب فردا رسول تو قلم است
دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است
دل کسى که درم ماند خواهدش دژم است
دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار
ستوده نيست کسى کو سزاى لاجرم است
دژم مباش ز کمى ى درم به دنيا در
اگر به طاعت و علمت به دين درون قدم است
متاز بر دم دنيا که گزدمش بگزدت
ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است
به دين و دنيا بر خور خداى را بشناس
که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است
به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت
که خاطرش در پند است و معدن حکم است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید