شماره ٤٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى خردمند نگه کن که جهان برگذر است
چشم بيناست همانا اگرت گوش کر است
نه همى بينى کاين چرخ کبود از بر ما
بسى از مرغ سبک پرتر و پرنده تر است؟
چون نبينى که يکى زاغ و يکى باز سپيد
اندر اين گنبد گردنده پس يکدگر است؟
چون به مردم شود اين عالم آباد خراب
چون ندانى که دل عالم جسم بشر است؟
از که پرسى بجز از دل تو بد و نيک جسد
چون همى دانى کو معدن علم و فکر است؟
از که پرسند جز از مردم نيک و بد دهر
چون بر اين قافلگى مردم سالار و سر است؟
اى خردمند اگر مستان آگاه نيند
تو از اين جاى حذر گير که جاى حذر است
به خرد خويشتن از آتش و اغلال بخر
تو خرد ورز وگر بيشتر از خلق خر است
مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد
گر چه اين خر رمه از علم و خرد بى خبر است
به خرد گوهر گردد که جهان چون درياست
به خرد ميوه شود خوش که جهان چون شجر است
نشود غره به بسيارى جهال جهان
که بسى سنگ به دريا در بيش از گهر است
گر همى نادان را حشمت بيند سوى شاه
سوى يزدان دانا محتشم و با خطر است
هر دو برگ و بر بر اصل درختند وليک
بر سزاى بشر و برگ سزاى بقر است
جز خردمند مدان عالم را تخم و برى
همه خار و خس دان هر چه بجز تخم و بر است
بيد مانند ترنج است ز ديدار به برگ
نيست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است
نبود مردم جز عاقل و، بى دانش مرد
نبود مردم، هرچند که مردم صور است
آن بصير است که حق بصر اندر دل اوست
نه بصير است کسى کش به سر اندر بصر است
نپرد بر فلک و بر سر دريا نرود
جز که هشيار کسى کز خردش پاو پر است
گر تو از هوش و خرد يافته اى پا و پرى
پس خبر گوى مر از آنچه برون زين اکر است
گرد اين گنبد گردنده چه چيز است محيط
نرم چون باد و يا سخت چو خاک و حجر است
اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو
پس دليل است که آن چيز ازو نرم تر است
پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است
بى نهايت نبود کاين سخنى مشتهر است
پس چه گوئى که از آن نرم جسد برتر چيست؟
نيک بنگر که نه اين کار کسى بدنگر است
چرخ را زير و زبر نيست سوى اهل خرد
آنچ ازو زير تو آمد دگرى را زبر است
ور چنين است چه گوئى که خدا از بر ماست؟
سخنت سوى خردمند محال و هدر است
وانچه او را زبر و زير بود جسم بود
نتوان گفت که خالق را زير و زبر است
گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف
زبر و زير همه جمله به زير قمر است
نظر تيره در اين راه نداند سرخويش
ور چه رهبر به سوى عالم عقلى نظر است
زين سخن مگذر و اين کار به خوارى مگذار
گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است
و گرت رغبت باشد که در آئى زين در
بشنو از من سخنى کاين سخنى مختصر است
سوى آن بايد رفتنت که از امر خداى
بر خزينه ى خرد و علم خداوند در است
آنکه زى دانا درياى خرد خاطر اوست
اوست دريا و دگر يکسره عالم شمر است
آنکه زى اهل خرد دوستى عترت او،
با کريمى ى نسبش، تا به قيامت اثر است
گر بترسى همى از آتش دوزخ بگريز
سوى پيمانش، که پيمانش از آتش سپر است
هنر و فضل و خرد در سير اوست همه
همچو او کيست که فضل و هنر او را سير است؟
قيمتى گردى اگر فضل و هنر گيرى ازو
قيمت مرد ندانى که به فضل و هنر است؟
هر خردمند بداند که بدين حال و صفت
باب علم نبى و باب شبير و شبر است
وگرت رهبر بايد به سوى سيرت او
زى ره و سيرت اويت پسرش راهبر است
روى يزدان جهاندار و خداوند زمان
که ز تاييد خدائى به درش بر حشر است
رايت شاهان را صورت شير است و پلنگ
بر سر رايت او سورت فتح و ظفر است
او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق
نصر و تاييد سوى حضرت او بر سفر است
ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون
به کف اوست ازيرا پسر آن پدر است
نرسد جز ز کفش خير و سعادت به جهان
کف اوشايد بودن که جهان را جگراست
فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنينش پسر است
اى خداوندى که ت نيست در آفاق نظير
رحمت و فضل تو زى حجت تو منتظر است
گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش
به مديج پدر و جدت و مدح تو تر است
خار و سنگ دره يمگان با طاعت تو
در دماغ و دهن بنده ت عود و شکر است
تو خداوند چو خورشيد به عالم سمرى
همچنين بنده زارت به خراسان سمر است
سوى من نحس زمان هرگز ناظر نبود
تا خداوند زمان را به سوى من نظر است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید