شماره ٤٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اين تخت سخت گنبد گردان سراى ماست
يا خود يکى بلند و بى آسايش آسياست
لا بل که هر کسيش به مقدار علم خويش
ايدون گمان برد که «خود اين ساخته مراست »
داناش گفت «معدن چون و چراست اين »
نادانش گفت «نيست، که اين معدن چراست »
داناى فيلسوف چنين گفت ک «اين جهان
ما را ز کردگار همى هديه يا عطاست »
چون فيلسوف رفت و عطا با خداى ماند
پيداست همچو روز که گفتار او خطاست
بخشيده خداى ز تو کى جدا شود؟
آن کو جدا شود ز تو بخشيده هاى ماست
از بهر جست و جوى ز کار جهان و خلق
گفتند گونه گون و دويدند چپ و راست
آن گفت ک «اين جهان نه فنا است و سرمدى است »
وين گفت ک «اين خطاست، جهان را ز بن فناست »
چون اين و آن شدند و جهان ماند، مر تو را
او بر بقاى خويش و فناهاى ما گواست
فانى به جان نه اى به تني، اى حکيم، تو
جان را فنا به عقل محال است و نارواست
بس چاشنى است اين ز بقا و فنا تو را
کز فعل بر فنا و ز بنياد بر بقاست
باقى است چرخ کرده يزدان و، شخص تو
فانى است از انکه کرده اين بى خرد رحاست
بى دانش آمدى و در اينجا شناختى
کاين چيست وان چه باشد وان چون و اين چراست
چون و چرا نتيجه عقل است بى گمان
چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟
جز عقل چيست آنکه بدو نيک و بد زخلق
آن مستحق لعنت وين در خور ثناست
قدر و بهاى مرد نه از جسم و فربهى است
بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست
بر جانور بجمله سخن گوى جانور
زان است پادشا که برو عقل پادشاست
چون تو خداى خر شدى از قوت خرد
پس عقل بهره اى ز خداى است قول راست
بى هيچ علتى ز قضا عقل دادمان
زين روى نام عقل سوى اهل دين قضاست
اينجا ز بهر آن ز خدائيت بهره داد
کاين گوهر شريف مر آن هديه را سزاست
اين است آن عطا که خدا کرد فيلسوف
آن فلسفه است و اين ره و آثار انبياست
اين عالم اژدهاست وز ايزد تو را خرد
پازهر زهر اين قوى و منکر اژدهاست
پازهر اژدهاست خرد سوى هوشيار
در خورد مکر نيست نه نيز از در دهاست
هر چند رحمت است خرد بر تو از خداى
بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست
ملک و بقاست کام تو وين هر دو کام را
اندر دو عالم اى بخرد عقل کيمياست
گر تو به دست عقل اسيرى خنک تو را
واى تو گر خردت به دست تو مبتلاست
تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شده است
گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست
سوى وفاست روى خرد، چون جفا کنى
مر عقل را به سوى تو، اى پير، پس قفاست
عدل است و راستى همه آثار عقل پاک
عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضياست
از عدل هاى عقل يکى شکر نعمت است
بخشنده خرد ز تو زيرا که شکر خواست
از نيک صبر کرد نبايد که کاهلى است
بر بد شتاب کرد نشايد که آن هواست
شکر است آب نعمت و نعمت نهال او
با آب خوش نهال نگيرد هگرز کاست
هر کس که بر هواى دل خويش تکيه کرد
تکيه مکن برو که هواجوى بر هواست
آن گوى مر مرا که توانى ز من شنود
اين پند مر تو را به ره راست بر عصاست
عالم يکى خط است کشيده ى خداى حق
وان خط را ميانه و آغاز و انتهاست
دنيا ز بهر مردم و مردم ز بهر دين
چون خط دايره که بر انجامش ابتداست
علم است کار جانت و عمل کار تن که دين
از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست
چون جان و تن دوتاست دو تخم است دينت را
يک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست
مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دين
آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست
کشت خداى نيست مگر کاهل علم و دين
جز کاين دو تن دگر همه خار و خس و گياست
پرهيز تخم و مايه دين است و زى خداى
پرهيزگار مردم دين دار و بى رياست
پرهيزگار کيست؟ کم آزار، اگر کسى
از خلق پارساست کم آزار پارساست
لختى عنان بکش سپس اين جهان متاز
زيرا که تاختن سپس اين جهان عناست
بر خاک فتنه چون بشدي؟ بر سما نگر
بر خاک نيست جاى تو بل برتر از سماست
گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشته اى
همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟
ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد
زيرا که آرزو خرد خلق را وباست
دردى است آرزو که به پرهيز به شود
پرهيز مرد را سوى دانا بهين دواست
پند از کسى شنو که ندارد ز تو طمع
پندى که با طمع بود آن سر بسر هباست
گيتى به بند طمع ببسته است خلق را
زين بند دور باش که نه بند بى وفاست
از دست بند طمع جهان چون رهاندت
جز هوشيار مرد کز اين بند خود رهاست؟
بى توتياست چشم تو گر بر دروغ و زرق
از مردم چشم درد تو را طمع توتياست
رفتند هم رهانت، ببايد هميت رفت
انده مخور که جاى سپنجيست بى نواست
برگير زاد و، زاد تو پرهيز و طاعت است
زين راه سر متاب که اين راه اولياست
چون بى بقاست اين سفرى خانه اندرو
باکى مدار هيچ اگرت پشت بى قباست
پرهيز کن به جان ز خرافات ناکسان
هر چند با خسان کنى اينجا نشست و خاست
مزگت کليسيا نشده است، اى پسر، هگرز
گرچه به شهر همبر مزگت کليسياست
اين است پند حجت وين است مغز دين
وارايش سخنش چو گشنيز و کروياست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید