شماره ٣٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
آن بى تن و جان چيست کو روان است؟
که شنيد روانى که بى روان است؟
آفاق و جهان زير اوست و او خود
بيرون ز جهان ني، نه در جهان است
خود هيچ نياسايد و نجنبد
جنبده همه زير او چران است
پيداست به عقل و زحس پنهان
گرچه نه خداوند کامران است
هرچ او برود هرگزى نباشد
او هرگزى و باقى و روان است
با طاقت و هوشيم ما و او خود
بى طاقت و بى هوش و بى توان است
چون خط دراز است بى فراخا
خطى که درازيش بى کران است
همواره بر آن خط هفت نقطه
گردان و پى يکدگر دوان است
با هر کس ازو بهره است بى شک
گر کودک يا پير يا جوان است
هر خردى ازو شد کلان و او خود
زى عقل نه خرد است و نه کلان است
او خود نه سپيد است و اين سپيدى
بر عارضت اى پير ازو نشان است
بى جان و تن است او وليک خوردنش
از خلق تنومند پاک جان است
اى خواجه، از اين اژدها حذر کن
کاين سخت ستمگارو بدنشان است
نشگفت کزو من زمن شده ستم
زيرا که مر او را لقب زمان است
سرمايه هر نيکيى زمان است
هر چند که بد مهر و بى امان است
الفنج کن اکنون که مايه دارى
از منت نصيحت به رايگان است
زو هردو جهان را بجوى ازيرا
مر هردو جهان را زمانه کان است
بيرون کن از اين کان مر آن جهان را
کاين کار حکيمان و راستان است
اين را نستانم به رايگان من
زيرا که جهان رايگان گران است
آنک اين سوى او بى بها و خوار است
فردا سوى ايزد گرامى آن است
وين خوار سوى آن کس است کو را
بر منظر دل عقل پاسبان است
جائى است بر اين بام لاجوردى
کان جاى تو را جاودان مکان است
دانا به سوى آن جهان از اينجا
از نيکى بهتر درى ندانست
نيکيت به کردار نيز بايست
نيکى ى تو همه جمله بر زبان است
زيرا که به جاى چراغ روشن
اندر دل پر غدر تو دخان است
از دست تو خوش نايدم نواله
زيرا که نواله ت پر استخوان است
تو پيش رو اين رمه ى بزرگى
جان و دل من زين رمه رمان است
زيرا که چو تو زوبعه نهاز است
اندر رمه و ابليسشان شبان است
خاصه به خراسان که مر شما را
آنجا زه و زاد است و خان و مان است
يک فوج قوى لاجرم بر آن مرز
از لشکر ياجوج مرزبان است
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابليس ميزبان است
وز مطرب و رودو نبيد آنجا
پيوسته همه روز کاروان است
وز خوب غلامان همه خراسان
چون بتکده هند و چين ستان است
زى رود و سرودست گوش سلطان
زيرا که طغان خانش ميهمان است
مطرب همه افغان کند که: مى خور
اى شاه، که اين جشن خسروان است
وز دولت خود شاد باش ازيراک
دولت به تو، اى شاه، شادمان است
وان مطرب سلطان بدين سخن ها
در شهر نکوحال و بافلان است
وز خوارى اسلام و علم، مؤذن
بى نان و چو نال از عمان نوان است
آنجا که چنين کار و بار باشد
چه جاى گه علم يا قرآن است؟
مهمان بليس است خلق و حجت
بيچاره به يمگان ازان نهان است
آن را که بر اميد آن جهان نيست
اين تيره جهان شهره بوستان است
سرمازدگان را به ماه بهمن
خفسانه خر خز و پرنيان است
کاهى است تباه اين جهان وليکن
که پيش خر و گاو زعفران است
اى برده به بازار اين جهان عمر
بازار تو يکسر همه زيان است
ما را خرد ايدون همى نمايد
کان جاى قديم است و جاودان است
بس سخت متازيد اى سواران
گر در کفتان از خرد عنان است
زيرا که بر اين راه تاختن تان
بس ژرف يکى چاه بى فغان است
زين راه به يک سو شويد، هر کو
بر جان و تن خويش مهربان است
اين ژرف و قوى چاه را به بينى
گر بر سر تو عقل ديده بان است
زان مى نرود بر ره تو حجت
کز چاه بر آن راه بى گمان است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید