شماره ٣٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى پسر ار عمر تو يک ساعت است
ايزد را بر تو درو طاعت است
نعمت تخم است وزو شکر بار
وين بر و اين تخم نه هر ساعت است
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
عمر سر هر شرف و نعمت است
گرت همى عمر نيرزد به شکر
بر تو به ديوانگيم تهمت است
مرد نکو صورت بى علم و شکر
سوى حکيمان به حقيقت بت است
مرد مخوان هيچ، بتش خوان، ازانک
چون بت باقامت و بى قيمت است
گر تو همى مردم خوانيش ازانک
از قبل سيم و زرش حشمت است
نزد تو پس مردم گشت اسپ مير
زانکه برو نيز ز زر حليت است
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران ز در رحمت است
مرد نهان زير دل است و زبان
ديگر يکسر گل پر صورت است
سوى خرد جز که سخن نيست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است
جز که سخن، يافتن ملک را
هيچ نه مايه است و نيز آلت است
جز به سخن بنده نگردد تو را
آنکس کو با تو ز يک نسبت است
مرد رسول است، ستورند پاک
اين که همى گويند اين امت است
مرد سخن يافته را در سخن
حملت و هم حميت و هم قوت است
حجت و برهانش و سؤال و جواب
ضربت و تيغ و سپر و حربت است
حربگه مرد سخن دان بسى
صعبتر از معرکه و حملت است
شير بيابان را با مرد جنگ
هم سرى و همبرى و شرکت است
چنگ ز شير آمد شمشير شير
يشکش چون تير تو با هيبت است
قول تو تير است و زبانت کمان
گرت بدين حرب به دل رغبت است
هر که به تير سخنت خسته شد
خستگيش ناخوش و بى حيلت است
پيش خردمند در اين حربگاه
بى خردان را همه تن عورت است
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن رهبر زى جنت است
روى متاب از سخن خوب و علم
کاين دو به دو سراى تو را بابت است
پرورش جان به سخن هاى خوب
سوى خردمند مهين حسبت است
کوکب علم آخر سر بر کند
گرچه کنون تيره و در رجعت است
هيچ مشو غره گر اوباش را
چند گهک نعمت يا دولت است
سوى خردمند به صد بدره زر
جاهل بى قيمت و بى حرمت است
گر به هر انگشت چراغى کند
هيچ مبر ظن که نه در ظلمت است
قيمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل و دون همت است
توبه کند شير ز شيرى هگرز
گرچه شتر کاهل و بى حميت است؟
سرو همى يازد اگرچه چنار
خشک و نگونسار و سقط قامت است؟
نيک و بد عالم را، اى پسر،
همچو شب و روز درو نوبت است
گاه تو خوش طبع و گهى خشمنى
سيرت اين چرخ همين سيرت است
آنکه تو را محنت او نعمت است
نعمت تو نيز برو محنت است
براثر روز رود شب چنانک
نعمت او بر اثرش نکبت است
خوگ همه شر و زيان است و نحس
ميش همه خير و بر و برکت است
همچو دو بنده که برين از خدا
بر تو سلام است و بران لعنت است
کى بتواند که شود خوگ ميش؟
زانکه شر و نحس درو خلقت است
بر طلب برکت ميشى تو را
هم خرد و هم تن و هم طاقت است
نيک نگه کن که بر اين جاهلان
ديو لعين را طرب و دعوت است
جاى حذر هست ازينها تو را
اکنون کاين خلق بدين عبرت است
آنکه فقيه است از املاک او
پاکتر آن است که از رشوت است
وانکه همى گويد من زاهدم
جهل خود او را بترين ذلت است
گوش و دل خلق همه زين قبل
زى غزل و مسخره و طيبت است
بيت غزل بر طلب فحش و لهو
بى هنران را بدل آيت است
عادت خود طاعت و پرهيزدار
تا فلک و خلق بدين عادت است
بيهده گفتار به يک سو فگن
حجت بر تو سخن حجت است
ور تو خود از حجت بى حاجتى
نه به تو مر حجت را حاجت است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید