شماره ٢٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
آنکه بنا کرد جهان زين چه خواست؟
گر به دل انديشه کنى زين رواست
گشتن گردون و درو روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست
آب دونده به نشيب از فراز
ابر شتابنده به سوى سماست
مانده هميشه به گل اندر درخت
باز روان جانور از چپ و راست
ور به دل انديشه ز مردم کنى
مشغله شان بى حد و بى منتهاست
ميش و بز و گاو و خر و پيل و شير
يکسره زين جانور اندر بلاست
تخم و بر و برگ همه رستنى
داروى ما يا خورش جسم ماست
هر چه خوش است آن خورش جسم توست
هر چه خوشت نيست تو را آن دواست
آهو و نخچير و گوزن چران
هر چه مر او را ز گياها چراست
گوشت همى سازند از بهر تو
از خس و خار يله کاندر فلاست
وز خس و از خار به بيگار گاو
روغن و پينو کنى و دوغ و ماست
نيک و بد و آنچه صواب و خطاست
اين همه در يکدگر از کرد ماست
نيست ز ما ايمن نخچير و شير
در که و نه مرغ که آن در هواست
آتش در سنگ به بيگار توست
آب به بيگار تو در آسياست
باد به دريادر ما را مطيع
کار کنى بارکش و بى مراست
اين چه کني؟ آن نگر اکنون که خلق
هر يکى از ديگرى اندر عناست
روم، يکى گويد، ملک من است
وان دگرى گويد چين مر مراست
اين به سر گنج برآورده تخت
وان به يکى کنج درون بى نواست
خالد بر بستر خزست و بز
جعفر در آرزوى بورياست
اين يکى آلوده تن و بى نماز
وان دگرى پاک دل و پارساست
اين بد چون آمد و آن نيک چون؟
عيب در اين کار، چه گوئي، کراست؟
وانکه بر اين گونه نهاد اين جهان
زين همه پرخاش مر او را چه خاست؟
با همه کم بيش که در عالم است
عدل نگوئى که در اين جا کجاست؟
مردم اگر نيک و صواب است و خوب
کژدم بد کردن و زشت و خطاست
چيست جواب تو؟ بياور که اين
نيست خطا بل سخنى بى رياست
ترسم کاقرار به عدل خداى
از تو به حق نيست ز بيم قفاست
ديدن و دانستن عدل خداى
کار حکيمان و زه انبياست
گرد هوا گرد تو کاين کار نيست
کار کسى کو به هوا مبتلاست
قول و عمل هر دو صفت هاى توست
وز صفت مردم يزدان جداست
تا نشناسى تو خداوند را
مدح تو او را همه يکسر هجاست
تا نبرى ظن که خداى است آنک
بر فلک و بر من و تو پادشاست
بل فلک و هر چه درو حاصل است
جمله يکى بنده او را سزاست
عالم جسمى اگر از ملک اوست
مملکتى بى مزه و بى بقاست
پس نه مقرى تو که ملک خداى
هيچ نگيرد نه فزونى نه کاست
وانکه به فردا شودش ملک کم
چون به همه حال جهان را فناست
پس نشناسى تو مر او را همى
قول تو بر جهل تو ما را گواست
اين که تو دارى سوى من نيست دين
مايه نادانى و کفر و شقاست
معرفت کارکنان خداى
دين مسلمانى را چون بناست
کارکن است اين فلک گرد گرد
کار کنى بى هش و بى علم و خواست
کار کن است آنکه جهان ملک اوست
کارکنان را همه او ابتداست
کارکنانند ز هر در وليک
کار کنى صعبتر اندر گياست
آنکه تو را خاک ز کردار او
بر تن تو جامه و در تن غذاست
آنکه همى گندم سازد زخاک
آن نه خداى است که روح نماست
اين همه ار فعل خداى است پاک
سوى شما، حجت ما بر شماست
پس به طريق تو خداى جهان
بى شک در ماش و جو و لوبياست
آنگه دانى که چنين اعتقاد
از تو درو زشت و جفا و خطاست
کارکنان را چو بدانى بحق
آنگه بر جان تو جاى ثناست
کار کنى نيز توي، کار کن
کار تو را نعمت باقى جزاست
کار درختان خور و بار است و برگ
کار تو تسبيح و نماز و دعاست
بر پى و بر راه دليلت برو
نيک دليلا که تو را مصطفاست
غافل منشين که از اين کار کرد
تو غرضي، ديگر يکسر هباست
بر ره دين رو که سوى عاقلان
علت نادانى رادين شفاست
جان تو بى علم خرى لاغر است
علم تو را آب و شريعت چراست
جان تو بى علم چه باشد؟ سرب
دين کندت زر که دين کيمياست
زارزوى حسى پرهيز کن
آرزو ايرا که يکى اژدهاست
عز و بقا را به شريعت بخر
کاين دو بهائى و شريعت بهاست
عقل عطاى است تو را از خداى
بر تن تو واجب دين زين عطاست
آنکه به دين اندر نايد خر است
گرچه مر او را به ستورى رضاست
راه سوى دينت نمايد خرد
از پس دين رو که مبارک عصاست
در ره دين جامه طاعت بپوش
طاعت خوش نعمت و نيکو رداست
مر تن نعمت را طاعت سر است
نامه نيکى را طاعت سحاست
طاعت بى علم نه طاعت بود
طاعت بى علم چو باد صباست
چون تو دو چيزى به تن و جان خويش
طاعت بر جان و تن تو دوتاست
علم و عمل ورز که مردم به حشر
ز آتش جاويد بدين دو رهاست
بر سخن حجت مگزين سخن
زانکه خرد با سخنش آشناست
گفته او بر تن حکمت سراست
چشم خرد را سخنش توتياست
ديبه رومى است سخن هاى او
گر سخن شهره کسائى کساست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید