شماره ١٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
به چه ماند جهان مگر به سراب
سپس او تو چون دوى به شتاب؟
چون شدستند خلق غره بدو
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟
زانکه مدهوش گشته اند همه
اندر اين خيمه چهار طناب
گر نديدى طناب هاش، ببين
جملگى خاک و باد و آتش و آب
بر مثال يکى پليته شدى
چند گردى به سايه و مهتاب؟
از چه شد همچو ريسمان کهن
آن سرسبز و تازه همچو سداب
خوش خوش اين گنده پير بيرون کرد
از دهان تو درهاى خوشاب
وان نقاب عقيق رنگ تو را
کرد خوش خوش به زر ناب خضاب
چند گفتى و بر رباب زدى
غزل دعد بر صفات رباب
بس کن از قصه رباب کنونک
زرد و نالان شدى چو رود رباب
چون بينى که مى بدرندت
طمع و حرص و خوى بد چو کلاب
پس خويشت کشيد پنجه سال
بر اميد شراب و آب سراب
گر نه اى مست وقت آن آمد
که بدانى سراب را ز شراب
همه بگذشت بر تو پاک چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب
وين ستمگر جهان به شير بشست
بر بناگوش هات پر غراب
ماندى اکنون خجل، چو آن مفلس
که به شب گنج بيند اندر خواب
چشمت از خواب بيهشى بگشاى
خويشتن را بجوى و اندرياب
سپس دين درون شو اى خرگوش
که به پرواز بر شده است عقاب
هر زمان برکشد به بام بلند
زين سيه چاه ژرفت اين دولاب
آنگهيت اى پسر ندارد سود
با تن خويش کرد جنگ و عتاب
همه آن کن که گر بپرسندت
زان توانى درست داد جواب
گر بترسى ز تافته دوزخ
از ره طاعت خداى متاب
سوى او تاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و متاب
گنه ناب را ز نامه خويش
پاک بستر به دين خالص ناب
ز آتش حرص و آز و هيزم مکر
دل نگه دار و چون تنور متاب
ز آتش آز برفروخته خويش
کرد بايدت روى خويش کباب
نيک بنگر به روزنامه خويش
در مپيماى خاک و خس به خراب
با تن خود حساب خويش بکن
گر مقرى به روز حشر و حساب
به حرام و خطا چو نادانان
مفروش اى پسر حلال و صواب
مرغ درويش بى گناه مگير
که بگيرد تو را عقاب عقاب
اى سپرده عنان دل به خطا
تنت آباد و دل خراب و يباب
بر خطاها مگر خداى نکرد
با تو اندر کتاب خويش خطاب؟
همچو گرگان ربودنت پيشه است
نسبتى دارى از کلاب و ذئاب
خوى گرگان همى کنى پيدا
گرچه پوشيده اى جسد به ثياب
در ثياب ربوده از درويش
کى به دست آيدت بهشت و ثواب
کارهاى چپ به بلايه مکن
که به دست چپت دهند کتاب
تخم اگر جو بود جو آرد بر
بچه سنجاب زايد از سنجاب
خود نبينى مگر عذاب و عنا
چون نمائى مرا عنا و عذاب
چون از آن روز برنينديشى
که بريده شود درو انساب؟
واندرو بر گناه کار، به عدل
قطره نايد مگر بلا ز سحاب
چونکه از خيل ديو نگريزى
در حصار مسبب الاسباب؟
بر پى اسپ جبرئيل برو
تا نگيردت ديو زير رکاب
بس نمانده است کافتاب خداى
سر به مغرب برون کند زحجاب
تو زغوغاى عامه يک چندى
خويشتن را حذر کن و مشتاب
سپس يار بد نماز مکن
که بخفته است مار در محراب
که شود سخت زود ديو لعين
زير نعلين بوتراب، تراب
بر ره دين حق پيش از صبح
خوش همى رو به روشنى مهتاب
اندر اين ره ز شعر حجت جوى
چو شوى تشنه با جلاب گلاب
نو عروسى است اين که از رويش
خاطر او فرو کشيد نقاب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید