شماره ٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
حکيمان را چه مى گويند چرخ پير و دوران ها
به سير اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبان ها
خزان گويد به سرماها همين دستان دى و بهمن
که گويدشان همى بى شک به گرماها حزيران ها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزى
حرير سبز در پوشند بستان و بيابان ها
درخت بارور فرزند زايد بى شمار و مر
در آويزند فرزندان بسيارش ز پستان ها
فراز آيند از هر سو بسى مرغان گوناگون
پديد آرند هر فوجى به لونى ديگر الحان ها
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزه ى آب دار و سرخ گل وز لاله بستان ها
به گفتار که بيرون آورد چندان خز و ديبا
درخت مفلس و صحراى بيچاره ز پنهان ها؟
نداند باغ ويران جز زبان باد نوروزى
به قول او کند ايدون همى آباد ويران ها
چو از برج حمل خورشيد اشارت کرد زى صحرا
به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقان ها
نگون سار ايستاده مر درختان را يکى بينى
دهان هاشان روان در خاک بر کردار ثعبان ها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
وليکن شان نفرمايد جز آسايش زمستان ها
به قول ماه دى آبى که يازان باشد و لاغر
بياسايد شب و روز و بر آماسد چو سندان ها
که گويد گور و آهو را که جفت آنگاه بايدتان
همى جستن که زادن تان نباشد جز به نيسان ها؟
در آويزد همى هر يک بدين گفتارها زينها
صلاح خويش را گوئى به چنگ خويش و دندان ها
چرا واقف شدند اينها بر اين اسرار و، اى غافل،
نگشته ستى تو واقف بر چنين پوشيده فرمان ها؟
بدين دهر فريبنده چرا غره شدى خيره؟
ندانستى که بسيار است او را مکر و دستان ها؟
نجويد جز که شيرين جان فرزندانش اين جانى
ندارد سود با تيغش نه جوشن ها نه خفتان ها
همى گويد به فعل خويش هر کس را ز ما دايم
که «من همچون تو، اى بيهوش، ديده ستم فراوان ها
اگر با تو نمى دانى چه خواهم کرد، ننديشى
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟
همى بينى که روز و شب همى گردى به ناکامت
به پيش حادثات من چو گوئى پيش چوگان ها
ز ميدان هاى عمر خويش بگذشتى و مى دانى
که هرگز باز نائى تو سوى اين شهره ميدان ها
که آرايد، چه گوئي، هر شبى اين سبز گنبد را
بدين نو رسته نرگس ها و زراندود پيکان ها؟
اگر بيدار و هشيارى و گوشت سوى من دارى
بياموزم تو را يک يک زبان چرخ و دوران ها
همى گويند کاين کهسارهاى محکم و عالى
نرسته ستند در عالم مگر کز نرم باران ها
زمين کو مايه تنهاست دانا را همى گويد
که اصلى هست جان ها را که سوى او شود جان ها
به تاريکى دهد مژده هميشه روشنائى مان
که از دشوارها هرگز نباشد خالى آسان ها
به مال و قوت دنيا مشو غره چو دانستى
که روزى آهوان بودند آن پرآرد انبان ها
وگر دشواريى بينى مشو نوميد از آسانى
که از سرگين همى رويد چنين خوش بوى ريحان ها
چهارت بند بينم کرده اندر هفتمين زندان
چرا ترسى اگر از بند بجهانند و زندان ها؟
در اين صندوق ساعت عمرها را دهر بى رحمت
همى برما بپيمايد بدين گردنده پنگان ها
ز عمر اين جهانى هر که حق خويش بستاند
برون بايد شدنش از زير اين پيروزه ايوان ها
چو زين منزلگه کم بيشها بيرون شود زان پس
نيابد راه سوى او زيادت ها و نقصان ها
در اين الفنج گه جويند زاد خويش بيداران
که هم زادست بر خوان ها و هم مال است در کان ها
بماند تشنه و درويش و بيمار آنکه نلفنجد
در اين ايام الفغدن شراب و مال و درمان ها
که را نايد گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آيد مر آن کس را به روز حشر ميزان ها
به نعمت ها رسند آنها که ورزيدند نيکى ها
به شدتها رسند آنها که بشکستند پيمان ها
خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را
برين قايم شده است اندر جهان بسيار برهان ها
ازيرا ما خداوند درختانيم و سوى ما
سزاى سوختن گشتند بد گوهر مغيلان ها
بدى با جهل يارانند، هر کو بد کنش باشد
نپرهيزد زبد گرچه مقر آيد به فرقان ها
نبينى حرص اين جهال بر کردار بد زان پس
که پيوسته همى درند بر منبر گريبان ها
به زير قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان
به سان نامه هاى زشت زير خوب عنوان ها
ز بهتان گويدت پرهيز کن وانگه به طمع خود
بگويد صد هزاران بر خداى خويش بهتان ها
اگر يک دم به خوان خوانى مرورا، مژده ور گردد
به خوانى در بهشت عدن پر حلوا و بريان ها
به باغى در که مرغان از درختانش به پيش تو
فرود افتد چو بريان شکم آگنده بر خوان ها
چنين باغى نشايد جز که مر خوارزميانى را
که بردارند بر پشت و به گردن بار کپان ها
چنين چو گفتى اى حجت که بر جهال اين امت
فرو بارد ز خشم تو همى اندوه طوفان ها؟
بر اين ديوان اگر نفرين کنى شايد که ايشان را
همى هر روز پرگردد به نفرين تو ديوان ها



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید