شماره ٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
نکوهش مکن چرخ نيلوفرى را
برون کن ز سر باد و خيره سرى را
برى دان از افعال چرخ برين را
نشايد ز دانا نکوهش برى را
همى تا کند پيشه، عادت همى کن
جهان مر جفا را، تو مر صابرى را
هم امروز از پشت بارت بيفگن
ميفگن به فردا مر اين داورى را
چو تو خود کنى اختر خويش را بد
مدار از فلک چشم نيک اخترى را
به چهره شدن چون پرى کى تواني؟
به افعال ماننده شو مر پرى را
بديدى به نوروز گشته به صحرا
به عيوق ماننده لاله ى طرى را
اگر لاله پر نور شد چون ستاره
چرا زو نپذرفت صورت گرى را؟
تو با هوش و راى از نکو محضران چون
همى برنگيرى نکو محضرى را؟
نگه کن که ماند همى نرگس نو
ز بس سيم و زر تاج اسکندرى را
درخت ترنج از بر و برگ رنگين
حکايت کند کله قيصرى را
سپيدار مانده است بى هيچ چيزى
ازيرا که بگزيد او کم برى را
اگر تو از آموختن سر بتابى
نجويد سر تو همى سرورى را
بسوزند چوب درختان بى بر
سزا خود همين است مر بى برى را
درخت تو گر بار دانش بگيرد
به زير آورى چرخ نيلوفرى را
نگر نشمري، اى برادر، گزافه
به دانش دبيرى و نه شاعرى را
که اين پيشها است نيکو نهاده
مرالفغدن نعمت ايدرى را
دگرگونه راهى و علمى است ديگر
مرالفغدن راحت آن سرى را
بلى اين و آن هر دو نطق است ليکن
نماند همى سحر پيغمبرى را
چو کبگ درى باز مرغ است ليکن
خطر نيست با باز کبگ درى را
پيمبر بدان داد مر علم حق را
که شايسته ديدش مر اين مهترى را
به هارون ما داد موسى قرآن را
نبوده است دستى بران سامرى را
تو را خط قيد علوم است و، خاطر
چو زنجير مر مرکب لشکرى را
تو با قيد بى اسپ پيش سواران
نباشى سزاوار جز چاکرى را
ازين گشته اي، گر بدانى تو، بنده
شه شگنى و مير مازندرى را
اگر شاعرى را تو پيشه گرفتى
يکى نيز بگرفت خنياگرى را
تو برپائى آنجا که مطرب نشيند
سزد گر ببرى زيان جرى را
صفت چند گوئى به شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبرى را؟
به علم و به گوهر کنى مدحت آن را
که مايه است مر جهل و بد گوهرى را
به نظم اندر آرى دروغى طمع را
دروغ است سرمايه مر کافرى را
پسنده است با زهد عمار و بوذر
کند مدح محمود مر عنصرى را؟
من آنم که در پاى خوگان نريزم
مر اين قيمتى در لفظ درى را
تو را ره نمايم که چنبر کرا کن
به سجده مر اين قامت عرعرى را
کسى را برد سجده دانا که يزدان
گزيده ستش از خلق مر رهبرى را
کسى را که بسترد آثار عدلش
ز روى زمين صورت جائرى را
امام زمانه که هرگز نرانده است
بر شيعتش سامرى ساحرى را
نه ريبى بجز حکمتش مردمى را
نه عيبى بجز همتش برترى را
چو با عدل در صدر خواهى نشسته
نشانده در انگشترى مشترى را
بشو زى امامى که خط پدرش است
به تعويذ خيرات مر خيبرى را
ببين گرت بايد که بينى به ظاهر
ازو صورت و سيرت حيدرى را
نيارد نظر کرد زى نور علمش
که در دست چشم خرد ظاهرى را
اگر ظاهرى مردمى را بجستى
به طاعت، برون کردى از سر خرى را
وليکن بقر نيستى سوى دانا
اگر جويدى حکمت باقرى را
مرا همچو خود خر همى چون شمارد؟
چه ماند همى غل مر انگشترى را؟
نبيند که پيشش همى نظم و نثرم
چو ديبا کند کاغذ دفترى را؟
بخوان هر دو ديوان من تا ببينى
يکى گشته با عنصرى بحترى را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید