شماره ١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى قبه گردنده بى روزن خضرا
با قامت فرتوتى و با قوت برنا
فرزند توايم اى فلک، اى مادر بدمهر
اى مادر ما چونکه همى کين کشى از ما؟
فرزند تو اين تيره تن خامش خاکى است
پاکيزه خرد نيست نه اين جوهر گويا
تن خانه اين گوهر والاى شريف است
تو مادر اين خانه اين گوهر والا
چون کار خود امروز در اين خانه بسازم
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا
زندان تو آمد پسرا اين تن و، زندان
زيبا نشود گرچه بپوشيش به ديبا
ديباى سخن پوش به جان بر، که تو را جان
هرگز نشود اى پسر از ديبا زيبا
اين بند نبينى که خداوند نهاده است
بر ما که نبيندش مگر خاطر بينا؟
در بند مدارا کن و دربند ميان را
در بند مکن خيره طلب ملکت دارا
گر تو به مدارا کنى آهنگ بيابى
بهتر بسى از ملکت دارا به مدارا
به شکيب ازيرا که همى دست نيابد
بر آرزوى خويش مگر مرد شکيبا
ورت آرزوى لذت حسى بشتابد
پيش آر ز فرقان سخن آدم و حوا
آزار مگير از کس و بر خيره ميازار
کس را مگر از روى مکافات مساوا
پر کينه مباش از همگان دايم چون خار
نه نيز به يکباره زبون باش چو خرما
کز گند فتاده است به چاه اندر سرگين
وز بوى چنان سوخته شد عود مطرا
با هر کس منشين و مبر از همگان نيز
بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا
چون يار موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو با نادان همتا
خورشيد که تنهاست ازان نيست برو ننگ
بهتر ز ثرياست که هفت است ثريا
از بيشى و کمى جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا
احوال جهان گذرنده گذرنده است
سرما ز پس گرما سرا پس ضرا
ناجسته به آن چيز که او با تو نماند
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا
در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور
چه زير کريجى و چه در خانه خضرا
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا
ديوى است جهان صعب و فريبنده مر او را
هشيار و خردمند نجسته است همانا
گر هيچ خرد دارى و هشيارى و بيدار
چون مست مرو بر اثر او به تمنا
آبى است جهان تيره و بس ژرف، بدو در
زنهار که تيره نکنى جان مصفا
جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند
از راه سخن بر شود از چاه به جوزا
فخرت به سخن بايد ازيرا که بدو کرد
فخر آنکه نماند از پس او ناقه عضبا
زنده به سخن بايد گشتنت ازيراک
مرده به سخن زنده همى کرد مسيحا
پيدا به سخن بايد ماندن که نمانده است
در عالم کس بى سخن پيدا، پيدا
آن به که نگوئى چو ندانى سخن ايراک
ناگفته سخن به بود از گفته رسوا
چون تير سخن راست کن آنگاه بگويش
بيهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا
نيکو به سخن شو نه بدين صورت ازيراک
والا به سخن گردد مردم نه به بالا
بادام به از بيد و سپيدار به بار است
هرچند فزون کرد سپيدار درازا
بيدار چو شيداست به ديدار، وليکن
پيدا به سخن گردد بيدار ز شيدا
درياى سخن ها سخن خوب خداى است
پر گوهر با قيمت و پر لؤلؤ لالا
شور است چو دريا به مثل صورت تنزيل
تاويل چو لؤلؤست سوى مردم دانا
اندر بن درياست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن، چه دوى بر لب دريا؟
اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است
چندين گهر و لؤلوء، دارنده دنيا؟
از بهر پيمبر که بدين صنع ورا گفت:
«تاويل به دانا ده و تنزيل به غوغا»
غواص تو را جز گل و شورابه نداده است
زيرا که نديده است ز تو جز که معادا
معنى طلب از ظاهر تنزيل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا
قنديل فروزى به شب قدر به مسجد
مسجد شده چون روز و دلت چون شب يلدا
قنديل ميفروز بياموز که قنديل
بيرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما
در زهد نه اى بينا ليکن به طمع در
برخوانى در چاه به شب خط معما
گر مار نه اى دايم از بهر چرايند
مؤمن ز تو ناايمن و ترسان ز تو ترسا
مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه
زيرا که نشد وقف تو اين کره غبرا
آسيمه بسى کرد فلک بى خردان را
و آشفته بسى گشت بدو کار مهيا
دارا که هزاران خدم و خيل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها
بازى است رباينده زمانه که نيابند
زو خلق رها هيچ نه مولى و نه مولا
روزى است از آن پس که در آن روز نيابد
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا
آن روز بيابند همه خلق مکافات
هم ظالم و هم عادل بى هيچ محابا
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پيش شهدا دست من و دامن زهرا
تا داد من از دشمن اولاد پيمبر
بدهد به تمام ايزد دادار تعالى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید