دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چون مسلم گشت بي‌بيع و شرى
از درون شاه در جانش جرى
قوت مي‌خوردى ز نور جان شاه
ماه جانش هم‌چو از خورشيد ماه
راتبه‌ى جانى ز شاه بي‌نديد
دم به دم در جان مستش مي‌رسيد
آن نه که ترسا و مشرک مي‌خورند
زان غذايى که ملايک مي‌خورند
اندرون خويش استغنا بديد
گشت طغيانى ز استغنا پديد
که نه من هم شاه و هم شه‌زاده‌ام
چون عنان خود بدين شه داده‌ام
چون مرا ماهى بر آمد با لمع
من چرا باشم غبارى را تبع
آب در جوى منست و وقت ناز
ناز غير از چه کشم من بي‌نياز
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روى زرد و چشم تر نماند
چون شکرلب گشته‌ام عارض قمر
باز بايد کرد دکان دگر
زين منى چون نفس زاييدن گرفت
صد هزاران ژاژ خاييدن گرفت
صد بيابان زان سوى حرص و حسد
تا بدان‌جا چشم بد هم مي‌رسد
بحر شه که مرجع هر آب اوست
چون نداند آنچ اندر سيل و جوست
شاه را دل درد کرد از فکر او
ناسپاسى عطاى بکر او
گفت آخر اى خس واهي‌ادب
اين سزاى داد من بود اى عجب
من چه کردم با تو زين گنج نفيس
تو چه کردى با من از خوى خسيس
من ترا ماهى نهادم در کنار
که غروبش نيست تا روز شمار
در جزاى آن عطاى نور پاک
تو زدى در ديده‌ى من خار و خاک
من ترا بر چرخ گشته نردبان
تو شده در حرب من تير و کمان
درد غيرت آمد اندر شه پديد
عکس درد شاه اندر وى رسيد
مرغ دولت در عتابش بر طپيد
پرده‌ى آن گوشه گشته بر دريد
چون درون خود بديد آن خوش‌پسر
از سيه‌کارى خود گرد و اثر
از وظيفه‌ى لطف و نعمت کم شده
خانه‌ى شادى او پر غم شده
با خود آمد او ز مستى عقار
زان گنه گشته سرش خانه‌ى خمار
خورده گندم حله زو بيرون شده
خلد بر وى باديه و هامون شده
ديد کان شربت ورا بيمار کرد
زهر آن ما و منيها کار کرد
جان چون طاوس در گل‌زار ناز
هم‌چو چغدى شد به ويرانه‌ى مجاز
هم‌چو آدم دور ماند او از بهشت
در زمين مي‌راند گاوى بهر کشت
اشک مي‌راند او کاى هندوى زاو
شير را کردى اسير دم گاو
کردى اى نفس بد بارد نفس
بي‌حفاظى با شه فريادرس
دام بگزيدى ز حرص گندمى
بر تو شد هر گندم او کزدمى
در سرت آمد هواى ما و من
قيد بين بر پاى خود پنجاه من
نوحه مي‌کرد اين نمط بر جان خويش
که چرا گشتم ضد سلطان خويش
آمد او با خويش و استغفار کرد
با انابت چيز ديگر يار کرد
درد کان از وحشت ايمان بود
رحم کن کان درد بي‌درمان بود
مر بشر را خود مبا جامه‌ى درست
چون رهيد از صبر در حين صدر جست
مر بشر را پنجه و ناخن مباد
که نه دين انديشد آنگه نه سداد
آدمى اندر بلا کشته بهست
نفس کافر نعمتست و گمرهست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید