دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مکر زن پايان ندارد رفت شب
قاضى زيرک سوى زن بهر دب
زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد
گفت ما مستيم بى اين آب‌خورد
اندر آن دم جوحى آمد در بزد
جست قاضى مهربى تا در خزد
غير صندوقى نديد او خلوتى
رفت در صندوق از خوف آن فتى
اندر آمد جوحى و گفت اى حريف
اتى وبالم در ربيع و در خريف
من چه دارم که فداات نيست آن
که ز من فرياد دارى هر زمان
بر لب خشکم گشادستى زبان
گاه مفلس خوانيم گه قلتبان
اين دو علت گر بود اى جان مرا
آن يکى از تست و ديگر از خدا
من چه دارم غير آن صندوق که آن
هست مايه‌ى تهمت و پايه‌ى گمان
خلق پندارند زر دارم درون
داد واگيرند از من زين ظنون
صورت صندوق بس زيباست ليک
از عروض و سيم و ز خاليست نيک
چون تن زراق خوب و با وقار
اندر آن سله نيابى غير مار
من برم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در ميان چارسو
تا ببيند ممن و گبر و جهود
که درين صندوق جز لعنت نبود
گفت زن هى در گذر اى مرد ازين
خورد سوگندان که نکنم جز چنين
از پگه حمال آورد او چو باد
زود آن صندوق بر پشتش نهاد
اندر آن صندوق قاضى از نکال
بانگ مي‌زد که اى حمال و اى حمال
کرد آن حمال راست و چپ نظر
کز چه سو در مي‌رسد بانک و خبر
هاتفست اين داعى من اى عجب
يا پري‌ام مي‌کند پنهان طلب
چون پياپى گشت آن آواز و بيش
گفت هاتف نيست باز آمد به خويش
عاقبت دانست کان بانگ و فغان
بد ز صندوق و کسى در وى نهان
عاشقى کو در غم معشوق رفت
گر چه بيرونست در صندوق رفت
عمر در صندوق برد از اندهان
جز که صندوقى نبيند از جهان
آن سرى که نيست فوق آسمان
از هوس او را در آن صندوق دان
چون ز صندوق بدن بيرون رود
او ز گورى سوى گورى مي‌شود
اين سخن پايان ندارد قاضيش
گفت اى حمال و اى صندوق‌کش
از من آگه کن درون محکمه
نايبم را زودتر با اين همه
تا خرد اين را به زر زين بي‌خرد
هم‌چنين بسته به خانه‌ى ما برد
اى خدا بگمار قومى روحمند
تا ز صندوق بدنمان وا خرند
خلق را از بند صندوق فسون
کى خرد جز انبيا و مرسلون
از هزاران يک کسى خوش‌منظرست
که بداند کو به صندوق اندرست
او جهان را ديده باشد پيش از آن
تا بدان ضد اين ضدش گردد عيان
زين سبب که علم ضاله‌ى ممنست
عارف ضاله‌ى خودست و موقنست
آنک هرگز روز نيکو خود نديد
او درين ادبار کى خواهد طپيد
يا به طفلى در اسيرى اوفتاد
يا خود از اول ز مادر بنده زاد
ذوق آزادى نديده جان او
هست صندوق صور ميدان او
دايما محبوس عقلش در صور
از قفس اندر قفس دارد گذر
منفذش نه از قفس سوى علا
در قفس‌ها مي‌رود از جا به جا
در نبى ان استطعتم فانفذوا
اين سخن با جن و انس آمد ز هو
گفت منفذ نيست از گردونتان
جز به سلطان و به وحى آسمان
گر ز صندوقى به صندوقى رود
او سمايى نيست صندوقى بود
فرجه صندوق نو نو مسکرست
در نيابد کو به صندوق اندرست
گر نشد غره بدين صندوق‌ها
هم‌چو قاضى جويد اطلاق و رها
آنک داند اين نشانش آن شناس
کو نباشد بي‌فغان و بي‌هراس
هم‌چو قاضى باشد او در ارتعاد
کى برآيد يک دمى از جانش شاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید