دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
واقعه‌ى آن وام او مشهور شد
پاى مرد از درد او رنجور شد
از پى توزيع گرد شهر گشت
از طمع مي‌گفت هر جا سرگذشت
هيچ ناورد از ره کديه به دست
غير صد دينار آن کديه‌پرست
پاى مرد آمد بدو دستش گرفت
شد بگور آن کريم بس شگفت
گفت چون توفيق يابد بنده‌اى
که کند مهمانى فرخنده‌اى
مال خود ايثار راه او کند
جاه خود ايثار جاه او کند
شکر او شکر خدا باشد يقين
چون به احسان کرد توفيقش قرين
ترک شکرش ترک شکر حق بود
حق او لا شک به حق ملحق بود
شکر مي‌کن مر خدا را در نعم
نيز مي‌کن شکر و ذکر خواجه هم
رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فريضه‌ست و سزاست
زين سبب فرمود حق صلوا عليه
که محمد بود محتال اليه
در قيامت بنده را گويد خدا
هين چه کردى آنچ دادم من ترا
گويد اى رب شکر تو کردم به جان
چون ز تو بود اصل آن روزى و نان
گويدش حق نه نکردى شکر من
چون نکردى شکر آن اکرام‌فن
بر کريمى کرده‌اى ظلم و ستم
نه ز دست او رسيدت نعمتم
چون به گور آن ولي‌نعمت رسيد
گشت گريان زار و آمد در نشيد
گفت اى پشت و پناه هر نبيل
مرتجى و غوث ابناء السبيل
اى غم ارزاق ما بر خاطرت
اى چو رزق عام احسان و برت
اى فقيران را عشيره و والدين
در خراج و خرج و در ايفاء دين
اى چو بحر از بهر نزديکان گهر
داده و تحفه سوى دوران مطر
پشت ما گرم از تو بود اى آفتاب
رونق هر قصر و گنج هر خراب
اى در ابرويت نديده کس گره
اى چو ميکائيل راد و رزق‌ده
اى دلت پيوسته با درياى غيب
اى به قاف مکرمت عنقاى غيب
ياد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصد همتت هرگز نکفت
اى من و صد هم‌چو من در ماه و سال
مر ترا چون نسل تو گشته عيال
نقد ما و جنس ما و رخت ما
نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردى ناز و بخت ما بمرد
عيش ما و رزق مستوفى بمرد
واحد کالالف در رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ايثار نعم
حاتم ار مرده به مرده مي‌دهد
گردگان‌هاى شمرده مي‌دهد
تو حياتى مي‌دهى در هر نفس
کز نفيسى مي‌نگنجد در نفس
تو حياتى مي‌دهى بس پايدار
نقد زر بي‌کساد و بي‌شمار
وارثى نا بوده يک خوى ترا
اى فلک سجده کنان کوى ترا
خلق را از گرگ غم لطفت شبان
چون کليم الله شبان مهربان
گوسفندى از کليم الله گريخت
پاى موسى آبله شد نعل ريخت
در پى او تا به شب در جست و جو
وان رمه غايب شده از چشم او
گوسفند از ماندگى شد سست و ماند
پس کليم الله گرد از وى فشاند
کف همي‌ماليد بر پشت و سرش
مي‌نواخت از مهر هم‌چون مادرش
نيم ذره طيرگى و خشم نى
غير مهر و رحم و آب چشم نى
گفت گيرم بر منت رحمى نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود
با ملايک گفت يزدان آن زمان
که نبوت را نمي‌زيبد فلان
مصطفى فرمود خود که هر نبى
کرد چوپانيش برنا يا صبى
بي‌شبانى کردن و آن امتحان
حق ندادش پيشوايى جهان
گفت سايل هم تو نيز اى پهلوان
گفت من هم بوده‌ام دهرى شبان
تا شود پيدا وقار و صبرشان
کردشان پيش از نبوت حق شبان
هر اميرى کو شبانى بشر
آن‌چنان آرد که باشد متمر
حلم موسي‌وار اندر رعى خود
او به جا آرد به تدبير و خرد
لاجرم حقش دهد چوپانيى
بر فراز چرخ مه روحانيى
آنچنان که انبيا را زين رعا
بر کشيد و داد رعى اصفيا
خواجه بارى تو درين چوپانيت
کردى آنچ کور گردد شانيت
دانم آنجا در مکافات ايزدت
سرورى جاودانه بخشدت
بر اميد کف چون درياى تو
بر وظيفه دادن و ايفاى تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف
تو کجايى تا شود اين درد صاف
تو کجايى تا که خندان چون چمن
گويى بستان آن و ده چندان ز من
تو کجايى تا مرا خندان کنى
لطف و احسان چون خداوندان کنى
تو کجايى تا برى در مخزنم
تا کنى از وام و فاقه آمنم
من همي‌گويم بس و تو مفضلم
گفته کين هم گير از بهر دلم
چون همي‌گنجد جهانى زير طين
چون بگنجد آسمانى در زمين
حاش لله تو برونى زين جهان
هم به وقت زندگى هم اين زمان
در هواى غيب مرغى مي‌پرد
سايه‌ى او بر زمينى مي‌زند
جسم سايه‌ى سايه‌ى سايه‌ى دلست
جسم کى اندر خور پايه‌ى دلست
مرد خفته روح او چون آفتاب
در فلک تابان و تن در جامه خواب
جان نهان اندر خلا هم‌چون سجاف
تن تقلب مي‌کند زير لحاف
روح چون من امر ربى مختفيست
هر مثالى که بگويم منتفيست
اى عجب کو لعل شکربار تو
وان جوابات خوش و اسرار تو
اى عجب کو آن عقيق قندخا
آن کليد قفل مشکل‌هاى ما
اى عجب کو آن دم چون ذوالفقار
آنک کردى عقل‌ها را بي‌قرار
چند هم‌چون فاخته کاشانه‌جو
کو و کو و کو و کو و کو و کو
کو همان‌جا که صفات رحمتست
قدرتست و نزهتست و فطنتست
کو همان‌جا که دل و انديشه‌اش
دايم آن‌جا بد چو شير و بيشه‌اش
کو همان‌جا که اميد مرد و زن
مي‌رود در وقت اندوه و حزن
کو همان‌جا که به وقت علتى
چشم پرد بر اميد صحتى
آن طرف که بهر دفع زشتيى
باد جويى بهر کشت و کشتيى
آن طرف که دل اشارت مي‌کند
چون زبان يا هو عبارت مي‌کند
او مع‌الله است بى کو کو همى
کاش جولاهانه ماکو گفتمى
عقل ما کو تا ببيند غرب و شرق
روح‌ها را مي‌زند صد گونه برق
جزر و مدش بد به بحرى در زبد
منتهى شد جزر و باقى ماند مد
نه هزارم وام و من بى دست‌رس
هست صد دينار ازين توزيع و بس
حق کشيدت ماندم در کش‌مکش
مي‌روم نوميد اى خاک تو خوش
همتى مي‌دار در پر حسرتت
اى همايون روى و دست و همتت
آمدم بر چشمه و اصل عيون
يافتم در وى به جاى آب خون
چرخ آن چرخست آن مهتاب نيست
جوى آن جويست آب آن آب نيست
محسنان هستند کو آن مستطاب
اختران هستند کو آن آفتاب
تو شدى سوى خدا اى محترم
پس به سوى حق روم من نيز هم
مجمع و پاى علم ماوى القرون
هست حق کل لدينا محضرون
نقش‌ها گر بي‌خبر گر با خبر
در کف نقاش باشد محتصر
دم به دم در صفحه‌ى انديشه‌شان
ثبت و محوى مي‌کند آن بي‌نشان
خشم مي‌آرد رضا را مي‌برد
بخل مي‌آرد سخا را مي‌برد
نيم لحظه مدرکاتم شام و غدو
هيچ خالى نيست زين اثبات و محو
کوزه‌گر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کى شود پهن و دراز
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بريده و متلف
جامه اندر دست خياطى بود
ورنه از خود چون بدوزد يا درد
مشک با سقا بود اى منتهى
ورنه از خود چون شود پر يا تهى
هر دمى پر مي‌شوى تى مي‌شوى
پس بدانک در کف صنع ويى
چشم‌بند از چشم روزى کى رود
صنع از صانع چه سان شيدا شود
چشم‌دارى تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفيهى بي‌خبر
گوش دارى تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشى گرو
بى ز تقليدى نظر را پيشه کن
هم براى عقل خود انديشه کن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید