دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
سوى جامع مي‌شد آن يک شهريار
خلق را مي‌زد نقيب و چوبدار
آن يکى را سر شکستى چوب‌زن
و آن دگر را بر دريدى پيرهن
در ميانه بي‌دلى ده چوب خورد
بي‌گناهى که برو از راه برد
خون چکان رو کرد با شاه و بگفت
ظلم ظاهر بين چه پرسى از نهفت
خير تو اين است جامع مي‌روى
تا چه باشد شر و وزرت اى غوى
يک سلامى نشنود پير از خسى
تا نپيچد عاقبت از وى بسى
گرگ دريابد ولى را به بود
زانک دريابد ولى را نفس بد
زانک گرگ ارچه که بس استمگريست
ليکش آن فرهنگ و کيد و مکر نيست
ورنه کى اندر فتادى او به دام
مکر اندر آدمى باشد تمام
گفت قج با گاو و اشتر اى رفاق
چون چنين افتاد ما را اتفاق
هر يکى تاريخ عمر ابدا کنيد
پيرتر اوليست باقى تن زنيد
گفت قج مرج من اندر آن عهود
با قج قربان اسمعيل بود
گاو گفتا بوده‌ام من سال‌خورد
جفت آن گاوى کش آدم جفت کرد
جفت آن گاوم که آدم جد خلق
در زراعت بر زمين مي‌کرد فلق
چون شنيد از گاو و قج اشتر شگفت
سر فرود آورد و آن را برگرفت
در هوا بر داشت آن بند قصيل
اشتر بختى سبک بي‌قال و قيل
که مرا خود حاجت تاريخ نيست
کين چنين جسمى و عالى گردنيست
خود همه کس داند اى جان پدر
که نباشم از شما من خردتر
داند اين را هرکه ز اصحاب نهاست
که نهاد من فزون‌تر از شماست
جملگان دانند کين چرخ بلند
هست صد چندان که اين خاک نژند
کو گشاد رقعه‌هاى آسمان
کو نهاد بقعه‌هاى خاکدان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید