آن يکى ميشد به ره سوى دکان
پيش ره را بسته ديد او از زنان
پاى او ميسوخت از تعجيل و راه
بسته از جوق زنان همچو ماه
رو به يک زن کرد و گفت اى مستهان
هى چه بسياريد اى دخترچگان
رو بدو کرد آن زن و گفت اى امين
هيچ بسيارى ما منکر مبين
بين که با بسيارى ما بر بساط
تنگ ميآيد شما را انبساط
در لواطه ميفتيد از قحط زن
فاعل و مفعول رسواى زمن
تو مبين اين واقعات روزگار
کز فلک ميگردد اينجا ناگوار
تو مبين تحشير روزى و معاش
تو مبين اين قحط و خوف و ارتعاش
بين که با اين جمله تلخيهاى او
مردهى اوييد و ناپرواى او
رحمتى دان امتحان تلخ را
نقمتى دان ملک مرو و بلخ را
آن براهيم از تلف نگريخت و ماند
اين براهيم از شرف بگريخت و راند
آن نسوزد وين بسوزد اى عجب
نعل معکوس است در راه طلب