گفت قاضى بس تهيرو صوفيى
خالى از فطنت چو کاف کوفيى
تو بنشنيدى که آن پر قند لب
غدر خياطان هميگفتى به شب
خلق را در دزدى آن طايفه
مينمود افسانههاى سالفه
قصهى پارهربايى در برين
مى حکايت کرد او با آن و اين
در سمر ميخواند دزدينامهاى
گرد او جمع آمده هنگامهاى
مستمع چون يافت جاذب زان وفود
جمله اجزااش حکايت گشته بود