دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
باز گرد و قصه‌ى رنجور گو
با طبيب آگه ستارخو
نبض او بگرفت و واقف شد ز حال
که اميد صحت او بد محال
گفت هر چت دل بخواهد آن بکن
تا رود از جسمت اين رنج کهن
هرچه خواهد خاطر تو وا مگير
تا نگردد صبر و پرهيزت زحير
صبر و پرهيز اين مرض را دان زيان
هرچه خواهد دل در آرش در ميان
اين چنين رنجور را گفت اى عمو
حق تعالى اعملوا ما شتم
گفت رو هين خير بادت جان عم
من تماشاى لب جو مي‌روم
بر مراد دل همي‌گشت او بر آب
تا که صحت را بيابد فتح باب
بر لب جو صوفيى بنشسته بود
دست و رو مي‌شست و پاکى مي‌فزود
او قفااش ديد چون تخييليى
کرد او را آرزوى سيليى
بر قفاى صوفى حمزه‌پرست
راست مي‌کرد از براى صفع دست
کارزو را گر نرانم تا رود
آن طبيبم گفت کان علت شود
سيليش اندر برم در معرکه
زانک لا تلقوا بايدى تهلکه
تهلکه‌ست اين صبر و پرهيز اى فلان
خوش بکوبش تن مزن چون ديگران
چون زدش سيلى برآمد يک طراق
گفت صوفى هى هى اى قواد عاق
خواست صوفى تا دو سه مشتش زند
سبلت و ريشش يکايک بر کند
خلق رنجور دق و بيچاره‌اند
وز خداع ديو سيلى باره‌اند
جمله در ايذاى بي‌جرمان حريص
در قفاى همدگر جويان نقيص
اى زننده بي‌گناهان را قفا
در قفاى خود نمي‌بينى جزا
اى هوا را طب خود پنداشته
بر ضعيفان صفع را بگماشته
بر تو خنديد آنک گفتت اين دواست
اوست که آدم را به گندم رهنماست
که خوريد اين دانه او دو مستعين
بهر دارو تا تکونا خالدين
اوش لغزانيد و او را زد قفا
آن قفا وا گشت و گشت اين را جزا
اوش لغزانيد سخت اندر زلق
ليک پشت و دستگيرش بود حق
کوه بود آدم اگر پر مار شد
کان ترياقست و بي‌اضرار شد
تو که ترياقى ندارى ذره‌اى
از خلاص خود چرايى غره‌اى
آن توکل کو خليلانه ترا
وآن کرامت چون کليمت از کجا
تا نبرد تيغت اسمعيل را
تا کنى شه‌راه قعر نيل را
گر سعيدى از مناره اوفتيد
بادش اندر جامه افتاد و رهيد
چون يقينت نيست آن بخت اى حسن
تو چرا بر باد دادى خويشتن
زين مناره صد هزاران هم‌چو عاد
در فتادند و سر و سر باد داد
سرنگون افتادگان را زين منار
مي‌نگر تو صد هزار اندر هزار
تو رسن‌بازى نميدانى يقين
شکر پاها گوى و مي‌رو بر زمين
پر مساز از کاغذ و از که مپر
که در آن سودا بسى رفتست سر
گرچه آن صوفى پر آتش شد ز خشم
ليک او بر عاقبت انداخت چشم
اول صف بر کسى ماندم به کام
کو نگيرد دانه بيند بند دام
حبذا دو چشم پايان بين راد
که نگه دارند تن را از فساد
آن ز پايان‌ديد احمد بود کو
ديد دوزخ را همين‌جا مو به مو
ديد عرش و کرسى و جنات را
تا دريد او پرده‌ى غفلات را
گر همي‌خواهى سلامت از ضرر
چشم ز اول بند و پايان را نگر
تا عدمها ار ببينى جمله هست
هستها را بنگرى محسوس پست
اين ببين بارى که هر کش عقل هست
روز و شب در جست و جوى نيستست
در گدايى طالب جودى که نيست
بر دکانها طالب سودى که نيست
در مزارع طالب دخلى که نيست
در مغارس طالب نخلى که نيست
در مدارس طالب علمى که نيست
در صوامع طالب حلمى که نيست
هستها را سوى پس افکنده‌اند
نيستها را طالبند و بنده‌اند
زانک کان و مخزن صنع خدا
نيست غير نيستى در انجلا
پيش ازين رمزى بگفتستيم ازين
اين و آن را تو يکى بين دو مبين
گفته شد که هر صناعت‌گر که رست
در صناعت جايگاه نيست جست
جست بنا موضعى ناساخته
گشته ويران سقفها انداخته
جست سقا کوزاى کش آب نيست
وان دروگر خانه‌اى کش باب نيست
وقت صيد اندر عدم بد حمله‌شان
از عدم آنگه گريزان جمله‌شان
چون اميدت لاست زو پرهيز چيست
با انيس طمع خود استيز چيست
چون انيس طمع تو آن نيستيست
از فنا و نيست اين پرهيز چيست
گر انيس لا نه‌اى اى جان به سر
در کمين لا چرايى منتظر
زانک دارى جمله دل برکنده‌اى
شست دل در بحر لا افکنده‌اى
پس گريز از چيست زين بحر مراد
که بشستت صد هزاران صيد داد
از چه نام برگ را کردى تو مرگ
جادوى بين که نمودت مرگ برگ
هر دو چشمت بست سحر صنعتش
تا که جان را در چه آمد رغبتش
در خيال او ز مکر کردگار
جمله صحرا فوق چه زهرست و مار
لاجرم چه را پناهى ساختست
تا که مرگ او را به چاه انداختست
اينچ گفتم از غلطهات اى عزيز
هم برين بشنو دم عطار نيز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید