دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن يکى گستاخ رو اندر هرى
چون بديدى او غلام مهترى
جامه‌ى اطلس کمر زرين روان
روى کردى سوى قبله‌ى آسمان
کاى خدا زين خواجه‌ى صاحب منن
چون نياموزى تو بنده داشتن
بنده پروردن بياموز اى خدا
زين رئيس و اختيار شاه ما
بود محتاج و برهنه و بي‌نوا
در زمستان لرز لرزان از هوا
انبساطى کرد آن از خود برى
جراتى بنمود او از لمترى
اعتمادش بر هزاران موهبت
که نديم حق شد اهل معرفت
گر نديم شاه گستاخى کند
تو مکن آنک ندارى آن سند
حق ميان داد و ميان به از کمر
گر کسى تاجى دهد او داد سر
تا يکى روزى که شاه آن خواجه را
متهم کرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شکنجه مي‌نمود
که دفينه‌ى خواجه بنماييد زود
سر او با من بگوييد اى خسان
ورنه برم از شما حلق و لسان
مدت يک ماهشان تعذيب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد
پاره پاره کردشان و يک غلام
راز خواجه وا نگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف کاى کيا
بنده بودن هم بياموز و بيا
اى دريده پوستين يوسفان
گر بدرد گرگت آن از خويش دان
زانک مي‌بافى همه‌ساله بپوش
زانک مي‌کارى همه ساله بنوش
فعل تست اين غصه‌هاى دم به دم
اين بود معنى قد جف القلم
که نگردد سنت ما از رشد
نيک را نيکى بود بد راست بد
کار کن هين که سليمان زنده است
تا تو ديوى تيغ او برنده است
چون فرشته گشته از تيغ آمنيست
از سليمان هيچ او را خوف نيست
حکم او بر ديو باشد نه ملک
رنج در خاکست نه فوق فلک
ترک کن اين جبر را که بس تهيست
تا بدانى سر سر جبر چيست
ترک کن اين جبر جمع منبلان
تا خبر يابى از آن جبر چو جان
ترک معشوقى کن و کن عاشقى
اى گمان برده که خوب و فايقى
اى که در معنى ز شب خامش‌ترى
گفت خود را چند جويى مشترى
سر بجنبانند پيشت بهر تو
رفت در سوداى ايشان دهر تو
تو مرا گويى حسد اندر مپيچ
چه حسد آرد کسى از فوت هيچ
هست تعليم خسان اى چشم‌شوخ
هم‌چو نقش خرد کردن بر کلوخ
خويش را تعليم کن عشق و نظر
که آن بود چون نقش فى جرم الحجر
نفس تو با تست شاگرد وفا
غير فانى شد کجا جويى کجا
تا کنى مر غير را حبر و سنى
خويش را بدخو و خالى مي‌کنى
متصل چون شد دلت با آن عدن
هين بگو مهراس از خالى شدن
امر قل زين آمدش کاى راستين
کم نخواهد شد بگو درياست اين
انصتوا يعنى که آبت را بلاغ
هين تلف کم کن که لب‌خشکست باغ
اين سخن پايان ندارد اى پدر
اين سخن را ترک کن پايان نگر
غيرتم آيد که پيشت بيستند
بر تو مي‌خندند عاشق نيستند
عاشقانت در پس پرده‌ى کرم
بهر تو نعره‌زنان بين دم بدم
عاشق آن عاشقان غيب باش
عاشقان پنج روزه کم تراش
که بخوردندت ز خدعه و جذبه‌اى
سالها زيشان نديدى حبه‌اى
چند هنگامه نهى بر راه عام
گام خستى بر نيامد هيچ کام
وقت صحت جمله يارند و حريف
وقت درد و غم به جز حق کو اليف
وقت درد چشم و دندان هيچ کس
دست تو گيرد به جز فرياد رس
پس همان درد و مرض را ياد دار
چون اياز از پوستين کن اعتبار
پوستين آن حالت درد توست
که گرفتست آن اياز آن را به دست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید