آن يکى پرسيد اشتر را که هى
از کجا ميآيى اى اقبال پى
گفت از حمام گرم کوى تو
گفت خود پيداست در زانوى تو
مار موسى ديد فرعون عنود
مهلتى ميخواست نرمى مينمود
زيرکان گفتند بايستى که اين
تندتر گشتى چو هست او رب دين
معجزهگر اژدها گر مار بد
نخوت و خشم خدايياش چه شد
رب اعلى گر ويست اندر جلوس
بهر يک کرمى چيست اين چاپلوس
نفس تو تا مست نقلست و نبيد
دانک روحت خوشهى غيبى نديد
که علاماتست زان ديدار نور
التجافى منک عن دار الغرور
مرغ چون بر آب شورى ميتند
آب شيرين را نديدست او مدد
بلک تقليدست آن ايمان او
روى ايمان را نديده جان او
پس خطر باشد مقلد را عظيم
از ره و رهزن ز شيطان رجيم
چون ببيند نور حق آمن شود
ز اضطرابات شک او ساکن شود
تا کف دريا نيايد سوى خاک
که اصل او آمد بود در اصطکاک
خاکى است آن کف غريبست اندر آب
در غريبى چاره نبود ز اضطراب
چونک چشمش باز شد و آن نقش خواند
ديو را بر وى دگر دستى نماند
گرچه با روباه خر اسرار گفت
سرسرى گفت و مقلدوار گفت
آب را بستود و او تايق نبود
رخ دريد و جامه او عاشق نبود
از منافق عذر رد آمد نه خوب
زانک در لب بود آن نه در قلوب
بوى سيبش هست جزو سيب نيست
بو درو جز از پى آسيب نيست
حملهى زن در ميان کارزار
نشکند صف بلک گردد کارزار
گرچه ميبينى چو شير اندر صفش
تيغ بگرفته هميلرزد کفش
واى آنک عقل او ماده بود
نفس زشتش نر و آماده بود
لاجرم مغلوب باشد عقل او
جز سوى خسران نباشد نقل او
اى خنک آن کس که عقلش نر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود
عقل جزوياش نر و غالب بود
نفس انثى را خرد سالب بود
حملهى ماده به صورت هم جريست
آفت او همچو آن خر از خريست
وصف حيوانى بود بر زن فزون
زانک سوى رنگ و بو دارد رکون
رنگ و بوى سبزهزار آن خر شنيد
جمله حجتها ز طبع او رميد
تشنه محتاج مطر شد وابر نه
نفس را جوع البقر بد صبر نه
اسپر آهن بود صبر اى پدر
حق نبشته بر سپر جاء الظفر
صد دليل آرد مقلد در بيان
از قياسى گويد آن را نه از عيان
مشکآلودست الا مشک نيست
بوى مشکستش ولى جز پشک نيست
تا که پشکى مشک گردد اى مريد
سالها بايد در آن روضه چريد
که نبايد خورد و جو همچون خران
آهوانه در ختن چر ارغوان
جز قرنفل يا سمن يا گل مچر
رو به صحراى ختن با آن نفر
معده را خو کن بدان ريحان و گل
تا بيابى حکمت و قوت رسل
خوى معده زين که و جو باز کن
خوردن ريحان و گل آغاز کن
معدهى تن سوى کهدان ميکشد
معدهى دل سوى ريحان ميکشد
هر که کاه و جو خورد قربان شود
هر که نور حق خورد قرآن شود
نيم تو مشکست و نيمى پشک هين
هين ميفزا پشک افزا مشک چين
آن مقلد صد دليل و صد بيان
در زبان آرد ندارد هيچ جان
چونک گوينده ندارد جان و فر
گفت او را کى بود برگ و ثمر
ميکند گستاخ مردم را به راه
او بجان لرزانترست از برگ کاه
پس حديثش گرچه بس با فر بود
در حديثش لرزه هم مضمر بود