گازرى بود و مر او را يک خرى
پشت ريش اشکم تهى و لاغرى
در ميان سنگ لاخ بيگياه
روز تا شب بينوا و بيپناه
بهر خوردن جز که آب آنجا نبود
روز و شب بد خر در آن کور و کبود
آن حوالى نيستان و بيشه بود
شير بود آنجا که صيدش پيشه بود
شير را با پيل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شير و ماند از اصطياد
مدتى وا ماند زان ضعف از شکار
بينوا ماندند دد از چاشتخوار
زانک باقيخوار شير ايشان بدند
شير چون رنجور شد تنگ آمدند
شير يک روباه را فرمود رو
مر خرى را بهر من صياد شو
گر خرى يابى به گرد مرغزار
رو فسونش خوان فريبانش بيار
چون بيابم قوتى از گوشت خر
پس بگيرم بعد از آن صيدى دگر
اندکى من ميخورم باقى شما
من سبب باشم شما را در نوا
يا خرى يا گاو بهر من بجوى
زان فسونهايى که ميدانى بگوى
از فسون و از سخنهاى خوشش
از سرش بيرون کن و اينجا کشش