زاهدى را يک زنى بد بس غيور
هم بد او را يک کنيزک همچو حور
زان ز غيرت پاس شوهر داشتى
با کنيزک خلوتش نگذاشتى
مدتى زن شد مراقب هر دو را
تاکشان فرصت نيفتد در خلا
تا در آمد حکم و تقدير اله
عقل حارس خيرهسر گشت و تباه
حکم و تقديرش چو آيد بيوقوف
عقل کى بود در قمر افتد خسوف
بود در حمام آن زن ناگهان
يادش آمد طشت و در خانه بد آن
با کنيزک گفت رو هين مرغوار
طشت سيمين را ز خانهى ما بيار
آن کنيزک زنده شد چون اين شنيد
که به خواجه اين زمان خواهد رسيد
خواجه در خانهست و خلوت اين زمان
پس دوان شد سوى خانه شادمان
عشق شش ساله کنيزک را بد اين
که بيابد خواجه را خلوت چنين
گشت پران جانب خانه شتافت
خواجه را در خانه در خلوت بيافت
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
که احتياط و ياد در بستن نبود
هر دو با هم در خزيدند از نشاط
جان به جان پيوست آن دم ز اختلاط
ياد آمد در زمان زن را که من
چون فرستادم ورا سوى وطن
پنبه در آتش نهادم من به خويش
اندر افکندم قج نر را به ميش
گل فرو شست از سر و بيجان دويد
در پى او رفت و چادر ميکشيد
آن ز عشق جان دويد و اين ز بيم
عشق کو و بيم کو فرقى عظيم
سير عارف هر دمى تا تخت شاه
سير زاهد هر مهى يک روزه راه
گرچه زاهد را بود روزى شگرف
کى بود يک روز او خمسين الف
قدر هر روزى ز عمر مرد کار
باشد از سال جهان پنجه هزار
عقلها زين سر بود بيرون در
زهرهى وهم ار بدرد گو بدر
ترس مويى نيست اندر پيش عشق
جمله قربانند اندر کيش عشق
عشق وصف ايزدست اما که خوف
وصف بندهى مبتلاى فرج و جوف
چون يحبون بخواندى در نبى
با يحبوهم قرين در مطلبى
پس محبت وصف حق دان عشق نيز
خوف نبود وصف يزدان اى عزيز
وصف حق کو وصف مشتى خاک کو
وصف حادث کو وصف پاک کو
شرح عشق ار من بگويم بر دوام
صد قيامت بگذرد و آن ناتمام
زانک تاريخ قيامت را حدست
حد کجا آنجا که وصف ايزدست
عشق را پانصد پرست و هر پرى
از فراز عرش تا تحتالثرى
زاهد با ترس ميتازد به پا
عاشقان پرانتر از برق و هوا
کى رسند اين خايفان در گرد عشق
که آسمان را فرش سازد درد عشق
جز مگر آيد عنايتهاى ضو
کز جهان و زين روش آزاد شو
از قش خود وز دش خود باز ره
که سوى شه يافت آن شهباز ره
اين قش و دش هست جبر و اختيار
از وراى اين دو آمد جذب يار
چون رسيد آن زن به خانه در گشاد
بانگ در در گوش ايشان در فتاد
آن کنيزک جست آشفته ز ساز
مرد بر جست و در آمد در نماز
زن کنيزک را پژوليده بديد
درهم و آشفته و دنگ و مريد
شوى خود را ديد قايم در نماز
در گمان افتاد زن زان اهتزاز
شوى را برداشت دامن بيخطر
ديد آلودهى منى خصيه و ذکر
از ذکر باقى نطفه ميچکيد
ران و زانو گشت آلوده و پليد
بر سرش زد سيلى و گفت اى مهين
خصيهى مرد نمازى باشد اين
لايق ذکر و نمازست اين ذکر
وين چنين ران و زهار پر قذر
نامهى پر ظلم و فسق و کفر و کين
لايقست انصاف ده اندر يمين
گر بپرسى گبر را کين آسمان
آفريدهى کيست وين خلق و جهان
گويد او کين آفريدهى آن خداست
که آفرينش بر خدايياش گواست
کفر و فسق و استم بسيار او
هست لايق با چنين اقرار او
هست لايق با چنين اقرار راست
آن فضيحتها و آن کردار کاست
فعل او کرده دروغ آن قول را
تا شد او لايق عذاب هول را
روز محشر هر نهان پيدا شود
هم ز خود هر مجرمى رسوا شود
دست و پا بدهد گواهى با بيان
بر فساد او به پيش مستعان
دست گويد من چنين دزديدهام
لب بگويد من چنين پرسيدهام
پاى گويد من شدستم تا منى
فرج گويد من بکردستم زنى
چشم گويد کردهام غمزهى حرام
گوش گويد چيدهام س الکلام
پس دروغ آمد ز سر تا پاى خويش
که دروغش کرد هم اعضاى خويش
آنچنان که در نماز با فروغ
از گواهى خصيه شد زرقش دروغ
پس چنان کن فعل که آن خود بيزبان
باشد اشهد گفتن و عين بيان
تا همه تن عضو عضوت اى پسر
گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر
رفتن بنده پى خواجه گواست
که منم محکوم و اين مولاى ماست
گر سيه کردى تو نامهى عمر خويش
توبه کن زانها که کردستى تو پيش
عمر اگر بگذشت بيخش اين دمست
آب توبهش ده اگر او بينمست
بيخ عمرت را بده آب حيات
تا درخت عمر گردد با نبات
جمله ماضيها ازين نيکو شوند
زهر پارينه ازين گردد چو قند
سياتت را مبدل کرد حق
تا همه طاعت شود آن ما سبق
خواجه بر توبهى نصوحى خوش به تن
کوششى کن هم به جان و هم به تن
شرح اين توبهى نصوح از من شنو
بگرويدستى و ليک از نو گرو