شاه قاصد گفت هين احوال چيست
که بغلتان از زر و هميان تهيست
ور نهان کرديد دينار و تسو
فر شادى در رخ و رخسار کو
گرچه پنهان بيخ هر بيخ آورست
برگ سيماهم وجوهم اخضرست
آنچ خورد آن بيخ از زهر و ز قند
نک منادى ميکند شاخ بلند
بيخ اگر بيبرگ و از مايه تهيست
برگهاى سبز اندر شاخ چيست
بر زبان بيخ گل مهرى نهد
شاخ دست و پا گواهى ميدهد
آن امينان جمله در عذر آمدند
همچو سايه پيش مه ساجد شدند
عذر آن گرمى و لاف و ما و من
پيش شه رفتند با تيغ و کفن
از خجالت جمله انگشتان گزان
هر يکى ميگفت کاى شاه جهان
گر بريزى خون حلالستت حلال
ور ببخشى هست انعام و نوال
کردهايم آنها که از ما ميسزيد
تا چه فرمايى تو اى شاه مجيد
گر ببخشى جرم ما اى دلفروز
شب شبيها کرده باشد روز روز
گر ببخشى يافت نوميدى گشاد
ورنه صد چون ما فداى شاه باد
گفت شه نه اين نواز و اين گداز
من نخواهم کرد هست آن اياز