دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
در حديث آمد که روز رستخيز
امر آيد هر يکى تن را که خيز
نفخ صور امرست از يزدان پاک
که بر آريد اى ذراير سر ز خاک
باز آيد جان هر يک در بدن
هم‌چو وقت صبح هوش آيد به تن
جان تن خود را شناسد وقت روز
در خراب خود در آيد چون کنوز
جسم خود بشناسد و در وى رود
جان زرگر سوى درزى کى رود
جان عالم سوى عالم مي‌دود
روح ظالم سوى ظالم مي‌دود
که شناسا کردشان علم اله
چونک بره و ميش وقت صبحگاه
پاى کفش خود شناسد در ظلم
چون نداند جان تن خود اى صنم
صبح حشر کوچکست اى مستجير
حشر اکبر را قياس از وى بگير
آنچنان که جان بپرد سوى طين
نامه پرد تا يسار و تا يمين
در کفش بنهند نامه‌ى بخل و جود
فسق و تقوى آنچ دى خو کرده بود
چون شود بيدار از خواب او سحر
باز آيد سوى او آن خير و شر
گر رياضت داده باشد خوى خويش
وقت بيدارى همان آيد به پيش
ور بد او دى خام و زشت و در ضلال
چون عزا نامه سيه يابد شمال
ور بد او دى پاک و با تقوى و دين
وقت بيدارى برد در ثمين
هست ما را خواب و بيدارى ما
بر نشان مرگ و محشر دو گوا
حشر اصغر حشر اکبر را نمود
مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود
ليک اين نامه خيالست و نهان
وآن شود در حشر اکبر بس عيان
اين خيال اينجا نهان پيدا اثر
زين خيال آنجا بروياند صور
در مهندس بين خيال خانه‌اى
در دلش چون در زمينى دانه‌اى
آن خيال از اندرون آيد برون
چون زمين که زايد از تخم درون
هر خيالى کو کند در دل وطن
روز محشر صورتى خواهد شدن
چون خيال آن مهندس در ضمير
چون نبات اندر زمين دانه‌گير
مخلصم زين هر دو محشر قصه‌ايست
ممنان را در بيانش حصه‌ايست
چون بر آيد آفتاب رستخيز
بر جهند از خاک زشت و خوب تيز
سوى ديوان قضا پويان شوند
نقد نيک و بد به کوره مي‌روند
نقد نيکو شادمان و ناز ناز
نقد قلب اندر زحير و در گداز
لحظه لحظه امتحانها مي‌رسد
سر دلها مي‌نمايد در جسد
چون ز قنديل آب و روغن گشته فاش
يا چو خاکى که برويد سرهاش
از پياز و گندنا و کوکنار
سر دى پيدا کند دست بهار
آن يکى سرسبز نحن المتقون
وآن دگر هم‌چون بنفشه سرنگون
چشمها بيرون جهيد از خطر
گشته ده چشمه ز بيم مستقر
باز مانده ديده‌ها در انتظار
تا که نامه نايد از سوى يسار
چشم گردان سوى راست و سوى چپ
زانک نبود بخت نامه‌ى راست زپ
نامه‌اى آيد به دست بنده‌اى
سر سيه از جرم و فسق آگنده‌اى
اندرو يک خير و يک توفيق نه
جز که آزار دل صديق نه
پر ز سر تا پاى زشتى و گناه
تسخر و خنبک زدن بر اهل راه
آن دغل‌کارى و دزديهاى او
و آن چو فرعونان انا و اناى او
چون بخواند نامه‌ى خود آن ثقيل
داند او که سوى زندان شد رحيل
پس روان گردد چو دزدان سوى دار
جرم پيدا بسته راه اعتذار
آن هزاران حجت و گفتار بد
بر دهانش گشته چون مسمار بد
رخت دزدى بر تن و در خانه‌اش
گشته پيدا گم شده افسانه‌اش
پس روان گردد به زندان سعير
که نباشد خار را ز آتش گزير
چون موکل آن ملايک پيش و پس
بوده پنهان گشته پيدا چون عسس
مي‌برندش مي‌سپوزندش به نيش
که برو اى سگ به کهدانهاى خويش
مي‌کشد پا بر سر هر راه او
تا بود که بر جهد زان چاه او
منتظر مي‌ايستد تن مي‌زند
در اميدى روى وا پس مي‌کند
اشک مي‌بارد چون باران خزان
خشک اوميدى چه دارد او جز آن
هر زمانى روى وا پس مي‌کند
رو به درگاه مقدس مي‌کند
پس ز حق امر آيد از اقليم نور
که بگوييدش کاى بطال عور
انتظار چيستى اى کان شر
رو چه وا پس مي‌کنى اى خيره‌سر
نامه‌ات آنست کت آمد به دست
اى خدا آزار و اى شيطان‌پرست
چون بديدى نامه‌ى کردار خويش
چه نگرى پس بين جزاى کار خويش
بيهده چه مول مولى مي‌زنى
در چنين چه کو اميد روشنى
نه ترا از روى ظاهر طاعتى
نه ترا در سر و باطن نيتى
نه ترا شبها مناجات و قيام
نه ترا در روز پرهيز و صيام
نه ترا حفظ زبان ز آزار کس
نه نظر کردن به عبرت پيش و پس
پيش چه بود ياد مرگ و نزع خويش
پس چه باشد مردن ياران ز پيش
نه ترا بر ظلم توبه‌ى پر خروش
اى دغا گندم‌نماى جوفروش
چون ترازوى تو کژ بود و دغا
راست چون جويى ترازوى جزا
چونک پاى چپ بدى در غدر و کاست
نامه چون آيد ترا در دست راست
چون جزا سايه‌ست اى قد تو خم
سايه‌ى تو کژ فتد در پيش هم
زين قبل آيد خطابات درشت
که شود که را از آن هم کوز پشت
بنده گويد آنچ فرمودى بيان
صد چنانم صد چنانم صد چنان
خود تو پوشيدى بترها را به حلم
ورنه مي‌دانى فضيحتها به علم
ليک بيرون از جهاد و فعل خويش
از وراى خير و شر و کفر و کيش
وز نياز عاجزانه‌ى خويشتن
وز خيال و وهم من يا صد چو من
بودم اوميدى به محض لطف تو
از وراى راست باشى يا عتو
بخشش محضى ز لطف بي‌عوض
بودم اوميد اى کريم بي‌عوض
رو سپس کردم بدان محض کرم
سوى فعل خويشتن مي‌ننگرم
سوى آن اوميد کردم روى خويش
که وجودم داده‌اى از پيش بيش
خلعت هستى بدادى رايگان
من هميشه معتمد بودم بر آن
چون شمارد جرم خود را و خطا
محض بخشايش در آيد در عطا
کاى ملايک باز آريدش به ما
که بدستش چشم دل سوى رجا
لاابالى وار آزادش کنيم
وآن خطاها را همه خط بر زنيم
لا ابالى مر کسى را شد مباح
کش زيان نبود ز غدر و از صلاح
آتشى خوش بر فروزيم از کرم
تا نماند جرم و زلت بيش و کم
آتشى کز شعله‌اش کمتر شرار
مي‌بسوزد جرم و جبر و اختيار
شعله در بنگاه انسانى زنيم
خار را گلزار روحانى کنيم
ما فرستاديم از چرخ نهم
کيميا يصلح لکم اعمالکم
خود چه باشد پيش نور مستقر
کر و فر اختيار بوالبشر
گوشت‌پاره آلت گوياى او
پيه‌پاره منظر بيناى او
مسمع او آن دو پاره استخوان
مدرکش دو قطره خون يعنى جنان
کرمکى و از قذر آکنده‌اى
طمطراقى در جهان افکنده‌اى
از منى بودى منى را واگذار
اى اياز آن پوستين را ياد دار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید