پر طاوست مبين و پاى بين
تا که س العين نگشايد کمين
که بلغزد کوه از چشم بدان
يزلقونک از نبى بر خوان بدان
احمد چون کوه لغزيد از نظر
در ميان راه بيگل بيمطر
در عجب درماند کين لغزش ز چيست
من نپندارم که اين حالت تهيست
تا بيامد آيت و آگاه کرد
کان ز چشم بد رسيدت وز نبرد
گر بدى غير تو در دم لا شدى
صيد چشم و سخرهى افنا شدى
ليک آمد عصمتى دامنکشان
وين که لغزيدى بد از بهر نشان
عبرتى گير اندر آن که کن نگاه
برگ خود عرضه مکن اى کم ز کاه