مورکى بر کاغذى ديد او قلم
گفت با مور دگر اين راز هم
که عجايب نقشها آن کلک کرد
همچو ريحان و چو سوسنزار و ورد
گفت آن مور اصبعست آن پيشهور
وين قلم در فعل فرعست و اثر
گفت آن مور سوم کز بازوست
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
همچنين ميرفت بالا تا يکى
مهتر موران فطن بود اندکى
گفت کز صورت مبينيد اين هنر
که به خواب و مرگ گردد بيخبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقشها
بيخبر بود او که آن عقل و فاد
بى ز تقليب خدا باشد جماد
يک زمان از وى عنايت بر کند
عقل زيرک ابلهيها ميکند
چونش گويا يافت ذوالقرنين گفت
چونک کوه قاف در نطق سفت
کاى سخنگوى خبير رازدان
از صفات حق بکن با من بيان
گفت رو کان وصف از آن هايلترست
که بيان بر وى تواند برد دست
يا قلم را زهره باشد که به سر
بر نويسد بر صحايف زان خبر
گفت کمتر داستانى باز گو
از عجبهاى حق اى حبر نکو
گفت اينک دشت سيصدساله راه
کوههاى برف پر کردست شاه
کوه بر که بيشمار و بيعدد
ميرسد در هر زمان برفش مدد
کوه برفى ميزند بر ديگرى
ميرساند برف سردى تا ثرى
کوه برفى ميزند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بيحد و شگرف
گر نبودى اين چنين وادى شها
تف دوزخ محو کردى مر مرا
غافلان را کوههاى برف دان
تا نسوزد پردههاى عاقلان
گر نبودى عکس جهل برفباف
سوختى از نار شوق آن کوه قاف
آتش از قهر خدا خود ذرهايست
بهر تهديد ليمان درهايست
با چنين قهرى که زفت و فايق است
برد لطفش بين که بر وى سابق است
سبق بيچون و چگونهى معنوى
سابق و مسبوق ديدى بيدوى
گر نديدى آن بود از فهم پست
که عقول خلق زان کان يک جوست
عيب بر خود نه نه بر آيات دين
کى رسد بر چرخ دين مرغ گلين
مرغ را جولانگه عالى هواست
زانک نشو او ز شهوت وز هواست
پس تو حيران باش بيلا و بلى
تا ز رحمت پيشت آيد محملى
چون ز فهم اين عجايب کودنى
گر بلى گويى تکلف ميکنى
ور بگويى نى زند نى گردنت
قهر بر بندد بدان نى روزنت
پس همين حيران و واله باش و بس
تا درآيد نصر حق از پيش و پس
چونک حيران گشتى و گيج و فنا
با زبان حال گفتى اهدنا
زفت زفتست و چو لرزان ميشوى
ميشود آن زفت نرم و مستوى
زانک شکل زفت بهر منکرست
چونک عاجز آمدى لطف و برست