دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
که آمدش پيغام از وحى مهم
که کژى بگذار اکنون فاستقم
اين درخت تن عصاى موسيست
که امرش آمد که بيندازش ز دست
تا ببينى خير او و شر او
بعد از آن بر گير او را ز امر هو
پيش از افکندن نبود او غير چوب
چون به امرش بر گرفتى گشت خوب
اول او بد برگ‌افشان بره را
گشت معجز آن گروه غره را
گشت حاکم بر سر فرعونيان
آبشان خون کرد و کف بر سر زنان
از مزارعشان برآمد قحط و مرگ
از ملخهايى که مي‌خوردند برگ
تا بر آمد بي‌خود از موسى دعا
چون نظر افتادش اندر منتها
کين همه اعجاز و کوشيدن چراست
چون نخواهند اين جماعت گشت راست
امر آمد که اتباع نوح کن
ترک پايان‌بينى مشروح کن
زان تغافل کن چو داعى رهى
امر بلغ هست نبود آن تهى
کمترين حکمت کزين الحاح تو
جلوه گردد آن لجاج و آن عتو
تا که ره بنمودن و اضلال حق
فاش گردد بر همه اهل و فرق
چونک مقصود از وجود اظهار بود
بايدش از پند و اغوا آزمود
ديو الحاح غوايت مي‌کند
شيخ‌الحاح هدايت مي‌کند
چون پياپى گشت آن امر شجون
نيل مي‌آمد سراسر جمله خون
تا بنفس خويش فرعون آمدش
لابه مي‌کردش دو تا گشته قدش
کانچ ما کرديم اى سلطان مکن
نيست ما را روى ايراد سخن
پاره پاره گردمت فرمان‌پذير
من بعزت خوگرم سختم مگير
هين بجنبان لب به رحمت اى امين
تا ببندد اين دهانه‌ى آتشين
گفت يا رب مي‌فريبد او مرا
مي‌فريبد او فريبنده‌ى ترا
بشنوم يا من دهم هم خدعه‌اش
تا بداند اصل را آن فرع‌کش
که اصل هر مکرى و حيلت پيش ماست
هر چه بر خاکست اصلش از سماست
گفت حق آن سگ نيرزد هم به آن
پيش سگ انداز از دور استخوان
هين بجنبان آن عصا تا خاکها
وا دهد هرچه ملخ کردش فنا
وان ملخها در زمان گردد سياه
تا ببيند خلق تبديل اله
که سببها نيست حاجت مر مرا
آن سبب بهر حجابست و غطا
تا طبيعى خويش بر دارو زند
تا منجم رو با ستاره کند
تا منافق از حريصى بامداد
سوى بازار آيد از بيم کساد
بندگى ناکرده و ناشسته روى
لقمه‌ى دوزخ بگشته لقمه‌جوى
آکل و ماکول آمد جان عام
هم‌چو آن بره‌ى چرنده از حطام
مي‌چرد آن بره و قصاب شاد
کو براى ما چرد برگ مراد
کار دوزخ مي‌کنى در خوردنى
بهر او خود را تو فربه مي‌کنى
کار خود کن روزى حکمت بچر
تا شود فربه دل با کر و فر
خوردن تن مانع اين خوردنست
جان چو بازرگان و تن چون ره‌زنست
شمع تاجر آنگهست افروخته
که بود ره‌زن چو هيزم سوخته
که تو آن هوشى و باقى هوش‌پوش
خويشتن را گم مکن ياوه مکوش
دانک هر شهوت چو خمرست و چو بنگ
پرده‌ى هوشست وعاقل زوست دنگ
خمر تنها نيست سرمستى هوش
هر چه شهوانيست بندد چشم و گوش
آن بليس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود
مست آن باشد که آن بيند که نيست
زر نمايد آنچ مس و آهنيست
اين سخن پايان ندارد موسيا
لب بجنبان تا برون روژد گيا
هم‌چنان کرد و هم اندر دم زمين
سبز گشت از سنبل و حب ثمين
اندر افتادند در لوت آن نفر
قحط ديده مرده از جوع البقر
چند روزى سير خوردند از عطا
آن دمى و آدمى و چارپا
چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند
وآن ضرورت رفت پس طاغى شدند
نفس فرعونيست هان سيرش مکن
تا نيارد ياد از آن کفر کهن
بى تف آتش نگردد نفس خوب
تا نشد آهن چو اخگر هين مکوب
بي‌مجاعت نيست تن جنبش‌کنان
آهن سرديست مي‌کوبى بدان
گر بگريد ور بنالد زار زار
او نخواهد شد مسلمان هوش دار
او چو فرعونست در قحط آنچنان
پيش موسى سر نهد لابه‌کنان
چونک مستغنى شد او طاغى شود
خر چو بار انداخت اسکيزه زند
پس فراموشش شود چون رفت پيش
کار او زان آه و زاريهاى خويش
سالها مردى که در شهرى بود
يک زمان که چشم در خوابى رود
شهر ديگر بيند او پر نيک و بد
هيچ در يادش نيايد شهر خود
که من آنجا بوده‌ام اين شهر نو
نيست آن من درينجاام گرو
بل چنان داند که خود پيوسته او
هم درين شهرش به دست ابداع و خو
چه عجب گر روح موطنهاى خويش
که بدستش مسکن و ميلاد پيش
مي‌نيارد ياد کين دنيا چو خواب
مي‌فرو پوشد چو اختر را سحاب
خاصه چندين شهرها را کوفته
گردها از درک او ناروفته
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببيند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببيند چشم باز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید