دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اى برادر دانک شه‌زاده توى
در جهان کهنه زاده از نوى
کابلى جادو اين دنياست کو
کرد مردان را اسير رنگ و بو
چون در افکندت دريغ آلوده روذ
دم به دم مي‌خوان و مي‌دم قل اعوذ
تا رهى زين جادوى و زين قلق
استعاذت خواه از رب الفلق
زان نبى دنيات را سحاره خواند
کو به افسون خلق را در چه نشاند
هين فسون گرم دارد گنده پير
کرده شاهان را دم گرمش اسير
در درون سينه نفاثات اوست
عقده‌هاى سحر را اثبات اوست
ساحره‌ى دنيا قوى دانا زنيست
حل سحر او به پاى عامه نيست
ور گشادى عقد او را عقلها
انبيا را کى فرستادى خدا
هين طلب کن خوش‌دمى عقده‌گشا
رازدان يفعل الله ما يشا
هم‌چو ماهى بسته است او به شست
شاه زاده ماند سالى و تو شصت
شصت سال از شست او در محنتى
نه خوشى نه بر طريق سنتى
فاسقى بدبخت نه دنيات خوب
نه رهيده از وبال و از ذنوب
نفخ او اين عقده‌ها را سخت کرد
پس طلب کن نفخه‌ى خلاق فرد
تا نفخت فيه من روحى ترا
وا رهاند زين و گويد برتر آ
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر
نفخ قهرست اين و آن دم نفح مهر
رحمت او سابقست از قهر او
سابقى خواهى برو سابق بجو
تا رسى اندر نفوس زوجت
کاى شه مسحور اينک مخرجت
با وجود زال نايد انحلال
در شبيکه و در بر آن پر دلال
نه بگفتست آن سراج امتان
اين جهان و آن جهان را ضرتان
پس وصال اين فراق آن بود
صحت اين تن سقام جان بود
سخت مي‌آيد فراق اين ممر
پس فراق آن مقر دان سخت‌تر
چون فراق نقش سخت آيد ترا
تا چه سخت آيد ز نقاشش جدا
اى که صبرت نيست از دنياى دون
چونت صبرست از خدا اى دوست چون
چونک صبرت نيست زين آب سياه
چون صبورى دارى از چشمه‌ى اله
چونک بى اين شرب کم دارى سکون
چون ز ابرارى جدا وز يشربون
گر ببينى يک نفس حسن ودود
اندر آتش افکنى جان و وجود
جيفه بينى بعد از آن اين شرب را
چون ببينى کر و فر قرب را
هم‌چو شه‌زاده رسى در يار خويش
پس برون آرى ز پا تو خار خويش
جهد کن در بي‌خودى خود را بياب
زودتر والله اعلم بالصواب
هر زمانى هين مشو با خويش جفت
هر زمان چون خر در آب و گل ميفت
از قصور چشم باشد آن عثار
که نبيند شيب و بالا کور وار
بوى پيراهان يوسف کن سند
زانک بويش چشم روشن مي‌کند
صورت پنهان و آن نور جبين
کرده چشم انبيا را دوربين
نور آن رخسار برهاند ز نار
هين مشو قانع به نور مستعار
چشم را اين نور حالي‌بين کند
جسم و عقل و روح را گرگين کند
صورتش نورست و در تحقيق نار
گر ضيا خواهى دو دست از وى بدار
دم به دم در رو فتد هر جا رود
ديده و جانى که حالي‌بين بود
دور بيند دوربين بي‌هنر
هم‌چنانک دور ديدن خواب در
خفته باشى بر لب جو خشک‌لب
مي‌دوى سوى سراب اندر طلب
دور مي‌بينى سراب و مي‌دوى
عاشق آن بينش خود مي‌شوى
مي‌زنى در خواب با ياران تو لاف
که منم بينادل و پرده‌شکاف
نک بدان سو آب ديدم هين شتاب
تا رويم آنجا و آن باشد سراب
هر قدم زين آب تازى دورتر
دو دوان سوى سراب با غرر
عين آن عزمت حجاب اين شده
که به تو پيوسته است و آمده
بس کسا عزمى به جايى مي‌کند
از مقامى کان غرض در وى بود
ديد و لاف خفته مي‌نايد به کار
جز خيالى نيست دست از وى بدار
خوابناکى ليک هم بر راه خسپ
الله الله بر ره الله خسپ
تا بود که سالکى بر تو زند
از خيالات نعاست بر کند
خفته را گر فکر گردد هم‌چو موى
او از آن دقت نيابد راه کوى
فکر خفته گر دوتا و گر سه‌تاست
هم خطا اندر خطا اندر خطاست
موج بر وى مي‌زند بي‌احتراز
خفته پويان در بيابان دراز
خفته مي‌بيند عطشهاى شديد
آب اقرب منه من حبل الوريد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید