مادر شهزاده گفت از نقص عقل
شرط کفويت بود در عقل نقل
تو ز شح و بخل خواهى وز دها
تا ببندى پور ما را بر گدا
گفت صالح را گدا گفتن خطاست
کو غنى القلب از داد خداست
در قناعت ميگريزد از تقى
نه از ليمى و کسل همچون گدا
قلتى کان از قناعت وز تقاست
آن ز فقر و قلت دونان جداست
حبهاى آن گر بيابد سر نهد
وين ز گنج زر به همت ميجهد
شه که او از حرص قصد هر حرام
ميکند او را گدا گويد همام
گفت کو شهر و قلاع او را جهاز
يا نثار گوهر و دينار ريز
گفت رو هر که غم دين برگزيد
باقى غمها خدا از وى بريد
غالب آمد شاه و دادش دخترى
از نژاد صالحى خوش جوهرى
در ملاحت خود نظير خود نداشت
چهرهاش تابانتر از خورشيد چاشت
حسن دختر اين خصالش آنچنان
کز نکويى مينگنجد در بيان
صيد دين کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطار اشتر دان به ملک
در تبع دنياش همچون پشم و پشک
پشم بگزينى شتر نبود ترا
ور بود اشتر چه قيمت پشم را
چون بر آمد اين نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بى مرا
از قضا کمپيرکى جادو که بود
عاشق شهزادهى با حسن و جود
جادوى کردش عجوزهى کابلى
کى برد زان رشک سحر بابلى
شه بچه شد عاشق کمپير زشت
تا عروس و آن عروسى را بهشت
يک سيه ديوى و کابولى زنى
گشت به شهزاده ناگه رهزنى
آن نودساله عجوزى گنده کس
نه خرد هشت آن ملک را و نه نس
تا به سالى بود شهزاده اسير
بوسهجايش نعل کفش گنده پير
صحبت کمپير او را ميدرود
تا ز کاهش نيمجانى مانده بود
ديگران از ضعف وى با درد سر
او ز سکر سحر از خود بيخبر
اين جهان بر شاه چون زندان شده
وين پسر بر گريهشان خندان شده
شاه بس بيچاره شد در برد و مات
روز و شب ميکرد قربان و زکات
زانک هر چاره که ميکرد آن پدر
عشق کمپيرک هميشد بيشتر
پس يقين گشتش که مطلق آن سريست
چاره او را بعد از اين لابه گريست
سجده ميکرد او که هم فرمان تراست
غير حق بر ملک حق فرمان کراست
ليک اين مسکين هميسوزد چو عود
دست گيرش اى رحيم و اى ودود
تا ز يا رب يا رب و افغان شاه
ساحرى استاد پيش آمد ز راه