دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن اميران عرب گرد آمدند
نزد پيغامبر منازع مي‌شدند
که تو ميرى هر يک از ما هم امير
بخش کن اين ملک و بخش خود بگير
هر يکى در بخش خود انصاف‌جو
تو ز بخش ما دو دست خود بشو
گفت ميرى مر مرا حق داده است
سرورى و امر مطلق داده است
کين قران احمدست و دور او
هين بگيريد امر او را اتقوا
قوم گفتندش که ما هم زان قضا
حاکميم و داد اميريمان خدا
گفت ليکن مر مرا حق ملک داد
مر شما را عاريه از بهر زاد
ميرى من تا قيامت باقيست
ميرى عاريتى خواهد شکست
قوم گفتند اى امير افزون مگو
چيست حجت بر فزون‌جويى تو
در زمان ابرى برآمد ز امر مر
سيل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سيل بس مهيب
اهل شهر افغان‌کنان جمله رعيب
گفت پيغامبر که وقت امتحان
آمد اکنون تا گمارد گردد عيان
هر اميرى نيزه‌ى خود در فکند
تا شود در امتحان آن سيل‌بند
پس قضيب انداخت در وى مصطفى
آن قضيب معجز فرمان روا
نيزه‌ها را هم‌چو خاشاکى ربود
آب تيز سيل پرجوش عنود
نيزه‌ها گم گشت جمله و آن قضيب
بر سر آب ايستاده چون رقيب
ز اهتمام آن قضيب آن سيل زفت
روبگردانيد و آن سيلاب رفت
چون بديدند از وى آن امر عظيم
پس مقر گشتند آن ميران ز بيم
جز سه کس که حقد ايشان چيره بود
ساحرش گفتند و کاهى از جحود
ملک بر بسته چنان باشد ضعيف
ملک بر رسته چنين باشد شريف
نيزه‌ها را گر نديدى با قضيب
نامشان بين نام او بين اين نجيب
نامشان را سيل تيز مرگ برد
نام او و دولت تيزش نمرد
پنج نوبت مي‌زنندش بر دوام
هم‌چنين هر روز تا روز قيام
گر ترا عقلست کردم لطفها
ور خرى آورده‌ام خر را عصا
آنچنان زين آخرت بيرون کنم
کز عصا گوش و سرت پر خون کنم
اندرين آخر خران و مردمان
مي‌نيابند از جفاى تو امان
نک عصا آورده‌ام بهر ادب
هر خرى را کو نباشد مستحب
اژدهايى مي‌شود در قهر تو
که اژدهايى گشته‌اى در فعل و خو
اژدهاى کوهيى تو بي‌امان
ليک بنگر اژدهاى آسمان
اين عصا از دوزخ آمد چاشنى
که هلا بگريز اندر روشنى
ورنه در مانى تو در دندان من
مخلصت نبود ز در بندان من
اين عصايى بود اين دم اژدهاست
تا نگويى دوزخ يزدان کجاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید