چنبرهى ديد جهان ادراک تست
پردهى پاکان حس ناپاک تست
مدتى حس را بشو ز آب عيان
اين چنين دان جامهشوى صوفيان
چون شدى تو پاک پرده بر کند
جان پاکان خويش بر تو ميزند
جمله عالم گر بود نور و صور
چشم را باشد از آن خوبى خبر
چشم بستى گوش ميآرى به پيش
تا نمايى زلف و رخسارهى به تيش
گوش گويد من به صورت نگروم
صورت ار بانگى زند من بشنوم
عالمم من لکى اندر فن خويش
فن من جز حرف و صوتى نيست بيش
هين بيا بينى ببين اين خوب را
نيست در خور بينى اين مطلوب را
گر بود مشک و گلابى بو برم
فن من اينست و علم و مخبرم
کى ببينم من رخ آن سيمساق
هين مکن تکليف ما ليس يطاق
باز حس کژ نبيند غير کژ
خواه کژ غژ پيش او يا راست غژ
چشم احول از يکى ديدن يقين
دانک معزولست اى خواجه معين
تو که فرعونى همه مکرى و زرق
مر مرا از خود نميدانى تو فرق
منگر از خود در من اى کژباز تو
تا يکى تو را نبينى تو دوتو
بنگر اندر من ز من يک ساعتى
تا وراى کون بينى ساحتى
وا رهى از تنگى و از ننگ و نام
عشق اندر عشق بينى والسلام
پس بدانى چونک رستى از بدن
گوش و بينى چشم ميداند شدن
راست گفتست آن شه شيرينزبان
چشم گرد مو به موى عارفان
چشم را چشمى نبود اول يقين
در رحم بود او جنين گوشتين
علت ديدن مدان پيه اى پسر
ورنه خواب اندر نديدى کس صور
آن پرى و ديو ميبيند شبيه
نيست اندر ديدگاه هر دو پيه
نور را با پيه خود نسبت نبود
نسبتش بخشيد خلاق ودود
آدمست از خاک کى ماند به خاک
جنيست از نار بيهيچ اشتراک
نيست ماننداى آتش آن پرى
گر چه اصلش اوست چون ميبنگرى
مرغ از بادست و کى ماند به باد
نامناسب را خدا نسبت به داد
نسبت اين فرعها با اصلها
هست بيچون ار چه دادش وصلها
آدمى چون زادهى خاک هباست
اين پسر را با پدر نسبت کجاست
نسبتى گر هست مخفى از خرد
هست بيچون و خرد کى پى برد
باد را بى چشم اگر بينش نداد
فرق چون ميکرد اندر قوم عاد
چون همى دانست ممن از عدو
چون همى دانست مى را از کدو
آتش نمرود را گر چشم نيست
با خليلش چون تجشم کردنيست
گر نبودى نيل را آن نور و ديد
از چه قبطى را ز سبطى ميگزيد
گرنه کوه و سنگ با ديدار شد
پس چرا داود را او يار شد
اين زمين را گر نبودى چشم جان
از چه قارون را فرو خورد آنچنان
گر نبودى چشم دل حنانه را
چون بديدى هجر آن فرزانه را
سنگريزه گر نبودى ديدهور
چون گواهى دادى اندر مشت در
اى خرد بر کش تو پر و بالها
سوره بر خوان زلزلت زلزالها
در قيامت اين زمين بر نيک و بد
کى ز ناديده گواهيها دهد
که تحدث حالها و اخبارها
تظهر الارض لنا اسرارها
اين فرستادن مرا پيش تو مير
هست برهانى که بد مرسل خبير
کين چنين دارو چنين ناسور را
هست درخور از پى ميسور را
واقعاتى ديده بودى پيش ازين
که خدا خواهد مرا کردن گزين
من عصا و نور بگرفته به دست
شاخ گستاخ ترا خواهم شکست
واقعات سهمگين از بهر اين
گونه گونه مينمودت رب دين
در خور سر بد و طغيان تو
تا بدانى کوست درخوردان تو
تا بدانى کو حکيمست و خبير
مصلح امراض درمانناپذير
تو به تاويلات ميگشتى از آن
کور و گر کين هست از خواب گران
وآن طبيب و آن منجم در لمع
ديد تعبيرش بپوشيد از طمع
گفت دور از دولت و از شاهيت
که درآيد غصه در آگاهيت
از غذاى مختلف يا از طعام
طبع شوريده هميبيند منام
زانک ديد او که نصيحتجو نهاى
تند و خونخوارى و مسکينخو نهاى
پادشاهان خون کنند از مصلحت
ليک رحمتشان فزونست از عنت
شاه را بايد که باشد خوى رب
رحمت او سبق دارد بر غضب
نه غضب غالب بود مانند ديو
بيضرورت خون کند از بهر ريو
نه حليمى مخنثوار نيز
که شود زن روسپى زان و کنيز
ديوخانه کرده بودى سينه را
قبلهاى سازيده بودى کينه را
شاخ تيزت بس جگرها را که خست
نک عصاام شاخ شوخت را شکست