آن شنيدى داستان بايزيد
که ز حال بوالحسن پيشين چه ديد
روزى آن سلطان تقوى ميگذشت
با مريدان جانب صحرا و دشت
بوى خوش آمد مر او را ناگهان
در سواد رى ز سوى خارقان
هم بدانجا نالهى مشتاق کرد
بوى را از باد استنشاق کرد
بوى خوش را عاشقانه ميکشيد
جان او از باد باده ميچشيد
کوزهاى کو از يخابه پر بود
چون عرق بر ظاهرش پيدا شود
آن ز سردى هوا آبى شدست
از درون کوزه نم بيرون نجست
باد بويآور مر او را آب گشت
آب هم او را شراب ناب گشت
چون درو آثار مستى شد پديد
يک مريد او را از آن دم بر رسيد
پس بپرسيدش که اين احوال خوش
که برونست از حجاب پنج و شش
گاه سرخ و گاه زرد و گه سپيد
ميشود رويت چه حالست و نويد
ميکشى بوى و به ظاهر نيست گل
بيشک از غيبست و از گلزار کل
اى تو کام جان هر خودکامهاى
هر دم از غيبت پيام و نامهاى
هر دمى يعقوبوار از يوسفى
ميرسد اندر مشام تو شفا
قطرهاى بر ريز بر ما زان سبو
شمهاى زان گلستان با ما بگو
خو نداريم اى جمال مهترى
که لب ما خشک و تو تنها خورى
اى فلکپيماى چست چستخيز
زانچ خوردى جرعهاى بر ما بريز
مير مجلس نيست در دوران دگر
جز تو اى شه در حريفان در نگر
کى توان نوشيد اين مى زيردست
مى يقين مر مرد را رسواگرست
بوى را پوشيده و مکنون کند
چشم مست خويشتن را چون کند
خود نه آن بويست اين که اندر جهان
صد هزاران پردهاش دارد نهان
پر شد از تيزى او صحرا و دشت
دشت چه کز نه فلک هم در گذشت
اين سر خم را به کهگل در مگير
کين برهنه نيست خود پوششپذير
لطف کن اى رازدان رازگو
آنچ بازت صيد کردش بازگو
گفت بوى بوالعجب آمد به من
همچنانک مر نبى را از يمن
که محمد گفت بر دست صبا
از يمن ميآيدم بوى خدا
بوى رامين ميرسد از جان ويس
بوى يزدان ميرسد هم از اويس
از اويس و از قرن بوى عجب
مر نبى را مست کرد و پر طرب
چون اويس از خويش فانى گشته بود
آن زمينى آسمانى گشته بود
آن هليلهى پروريده در شکر
چاشنى تلخيش نبود دگر
آن هليلهى رسته از ما و منى
نقش دارد از هليله طعم نى
اين سخن پايان ندارد باز گرد
تا چه گفت از وحى غيب آن شيرمرد