دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
پس سليمان ديد اندر گوشه‌اى
نوگياهى رسته هم‌چون خوشه‌اى
ديد بس نادر گياهى سبز و تر
مي‌ربود آن سبزيش نور از بصر
پس سلامش کرد در حال آن حشيش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشيش
گفت نامت چيست برگو بي‌دهان
گفت خروبست اى شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصيت بود
گفت من رستم مکان ويران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنياد اين آب و گلم
پس سليمان آن زمان دانست زود
که اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم اين مسجد يقين
در خلل نايد ز آفات زمين
تا که من باشم وجود من بود
مسجداقصى مخلخل کى شود
پس که هدم مسجد ما بي‌گمان
نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجدست آن دل که جسمش ساجدست
يار بد خروب هر جا مسجدست
يار بد چون رست در تو مهر او
هين ازو بگريز و کم کن گفت وگو
برکن از بيخش که گر سر بر زند
مر ترا و مسجدت را بر کند
عاشقا خروب تو آمد کژى
هم‌چو طفلان سوى کژ چون مي‌غژى
خويش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگويى جاهلم تعليم ده
اين چنين انصاف از ناموس به
از پدر آموز اى روشن‌جبين
ربنا گفت و ظلمنا پيش ازين
نه بهانه کرد و نه تزوير ساخت
نه لواى مکر و حيلت بر فراخت
باز آن ابليس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو کرديم زرد
رنگ رنگ تست صباغم توى
اصل جرم و آفت و داغم توى
هين بخوان رب بما اغويتنى
تا نگردى جبرى و کژ کم تنى
بر درخت جبر تا کى بر جهى
اختيار خويش را يک‌سو نهى
هم‌چو آن ابليس و ذريات او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشى
که تو در عصيان همى دامن کشى
آن‌چنان خوش کس رود در مکرهى
کس چنان رقصان دود در گم‌رهى
بيست مرده جنگ مي‌کردى در آن
کت همي‌دادند پند آن ديگران
که صواب اينست و راه اينست و بس
کى زند طعنه مرا جز هيچ‌کس
کى چنين گويد کسى کو مکر هست
چون چنين جنگد کسى کو بي‌رهست
هر چه نفست خواست دارى اختيار
هر چه عقلت خواست آرى اضطرار
داند او کو نيک‌بخت و محرمست
زيرکى ز ابليس و عشق از آدمست
زيرکى سباحى آمد در بحار
کم رهد غرقست او پايان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کين
نيست جيحون نيست جو درياست اين
وانگهان درياى ژرف بي‌پناه
در ربايد هفت دريا را چو کاه
عشق چون کشتى بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زيرکى بفروش و حيرانى بخر
زيرکى ظنست و حيرانى نظر
عقل قربان کن به پيش مصطفى
حسبى الله گو که الله‌ام کفى
هم‌چو کنعان سر ز کشتى وا مکش
که غرورش داد نفس زيرکش
که برآيم بر سر کوه مشيد
منت نوحم چرا بايد کشيد
چون رمى از منتش بر جان ما
چونک شکر و منتش گويد خدا
تو چه دانى اى غراره‌ى پر حسد
منت او را خدا هم مي‌کشد
کاشکى او آشنا ناموختى
تا طمع در نوح و کشتى دوختى
کاش چون طفل از حيل جاهل بدى
تا چو طفلان چنگ در مادر زدى
يا به علم نقل کم بودى ملى
علم وحى دل ربودى از ولى
با چنين نورى چو پيش آرى کتاب
جان وحى آساى تو آرد عتاب
چون تيمم با وجود آب دان
علم نقلى با دم قطب زمان
خويش ابله کن تبع مي‌رو سپس
رستگى زين ابلهى يابى و بس
اکثر اهل الجنه البله اى پسر
بهر اين گفتست سلطان البشر
زيرکى چون کبر و باد انگيز تست
ابلهى شو تا بماند دل درست
ابلهى نه کو به مسخرگى دوتوست
ابلهى کو واله و حيران هوست
ابلهان‌اند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ يوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقلها بارى از آن سويست کوست
عقلها آن سو فرستاده عقول
مانده اين سو که نه معشوقست گول
زين سر از حيرت گر اين عقلت رود
هر سو مويت سر و عقلى شود
نيست آن سو رنج فکرت بر دماغ
که دماغ و عقل رويد دشت و باغ
سوى دشت از دشت نکته بشنوى
سوى باغ آيى شود نخلت روى
اندرين ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاوزت نجنبد تو مجنب
هر که او بى سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کزدم بود
کژرو و شب کور و زشت و زهرناک
پيشه‌ى او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش اين بود
خلق و خوى مستمرش اين بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان‌ريزه‌اش زان شوم‌تن
واستان آن دست ديوانه سلاح
تا ز تو راضى شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید