عزمها و قصدها در ماجرا
گاه گاهى راست ميآيد ترا
تا به طمع آن دلت نيت کند
بار ديگر نيتت را بشکند
ور بکلى بيمرادت داشتى
دل شدى نوميد امل کى کاشتى
ور بکاريدى امل از عوريش
کى شدى پيدا برو مقهوريش
عاشقان از بيمراديهاى خويش
باخبر گشتند از مولاى خويش
بيمرادى شد قلاوز بهشت
حفت الجنه شنو اى خوش سرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسى باشد که کام او رواست
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
ليک کو خود آن شکست عاشقان
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختيار
عاقلانش بندگان بندياند
عاشقانش شکرى و قندياند
ائتيا کرها مهار عاقلان
ائتيا طوعا بهار بيدلان