دفتر سیم از کتاب مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت اى ياران از آن ديوان نيم
که ز لا حولى ضعيف آيد پيم
کودکى کو حارس کشتى بدى
طبلکى در دفع مرغان مي‌زدى
تا رميدى مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بى خوف گشت
چونک سلطان شاه محمود کريم
برگذر زد آن طرف خيمه‌ى عظيم
با سپاهى همچو استاره‌ى اثير
انبه و پيروز و صفدر ملک‌گير
اشترى بد کو بدى حمال کوس
بختيى بد پيش‌رو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وى روز و شب
مي‌زدى اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلى گفتش مزن طبلک که او
پخته‌ى طبلست با آنشست خو
پيش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بيست کفل
عاشقم من کشته‌ى قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراکست اين تهديدها
پيش آنچ ديده است اين ديدها
اى حريفان من از آنها نيستم
کز خيالاتى درين ره بيستم
من چو اسماعيليانم بي‌حذر
بل چو اسمعيل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ريا
قل تعالوا گفت جانم را بيا
گفت پيغامبر که جاد فى السلف
بالعطيه من تيقن بالخلف
هر که بيند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زين غرض
جمله در بازار از آن گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آيد ببذل آيد مصر
چون ببيند کاله‌اى در ربح بيش
سرد گردد عشقش از کالاى خويش
گرم زان ماندست با آن کو نديد
کاله‌هاى خويش را ربح و مزيد
همچنين علم و هنرها و حرف
چون بديد افزون از آنها در شرف
تا به از جان نيست جان باشد عزيز
چون به آمد نام جان شد چيز ليز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگى طفل‌زا
اين تصور وين تخيل لعبتست
تا تو طفلى پس بدانت حاجتست
چون ز طفلى رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصوير و خيال
نيست محرم تا بگويم بي‌نفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برف‌اند ريزان فنا
حق خريدارش که الله اشترى
برفها زان از ثمن اوليستت
که هيى در شک يقينى نيستت
وين عجب ظنست در تو اى مهين
که نمي‌پرد به بستان يقين
هر گمان تشنه‌ى يقينست اى پسر
مي‌زند اندر تزايد بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر يقين را علم او بويا شود
زانک هست اندر طريق مفتتن
علم کمتر از يقين و فوق ظن
علم جوياى يقين باشد بدان
و آن يقين جوياى ديدست و عيان
اندر الهيکم بجو اين را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
مي‌کشد دانش ببينش اى عليم
گر يقين گشتى ببينندى جحيم
ديد زايد از يقين بى امتهال
آنچنانک از ظن مي‌زايد خيال
اندر الهيکم بيان اين ببين
که شود علم اليقين عين اليقين
از گمان و از يقين بالاترم
وز ملامت بر نمي‌گردد سرم
چون دهانم خورد از حلواى او
چشم‌روشن گشتم و بيناى او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچ گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد
و آنچ از وى نرگس و نسرين بخورد
آنچ نى را کرد شيرين جان و دل
و آنچ خاکى يافت ازو نقش چگل
آنچ ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسون‌گرى
وانک کان را داد زر جعفرى
چون در زرادخانه باز شد
غمزه‌هاى چشم تيرانداز شد
بر دلم زد تير و سوداييم کرد
عاشق شکر و شکرخاييم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار يک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نيست در آتش‌کشي‌ام اضطراب
چون بدزدم چون حفيظ مخزن اوست
چون نباشم سخت‌رو پشت من اوست
هر که از خورشيد باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بيم او را نه شرم
همچو روى آفتاب بي‌حذر
گشت رويش خصم‌سوز و پرده‌در
هر پيمبر سخت‌رو بد در جهان
يکسواره کوفت بر جيش شهان
رو نگردانيد از ترس و غمى
يک‌تنه تنها بزد بر عالمى
سنگ باشد سخت‌رو و چشم‌شوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کان کلوخ از خشت‌زن يک‌لخت شد
سنگ از صنع خدايى سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهيشان کى بترسد آن قصاب
کلکم راع نبى چون راعيست
خلق مانند رمه او ساعيست
از رمه چوپان نترسد در نبرد
ليکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگى ز قهر او بر رمه
دان ز مهرست آن که دارد بر همه
هر زمان گويد به گوشم بخت نو
که ترا غمگين کنم غمگين مشو
من ترا غمگين و گريان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوى تو
تا بگردد چشم بد از روى تو
نه تو صيادى و جوياى منى
بنده و افکنده‌ى راى منى
حيله انديشى که در من در رسى
در فراق و جستن من بي‌کسى
چاره مي‌جويد پى من درد تو
مي‌شنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بى اين انتظار
ره دهم بنمايمت راه گذار
تا ازين گرداب دوران وا رهى
بر سر گنج وصالم پا نهى
ليک شيرينى و لذات مقر
هست بر اندازه‌ى رنج سفر
آنگه ا ز شهر و ز خويشان بر خورى
کز غريبى رنج و محنتها برى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید