پس همينجا دست و پايت در گزند
بر ضمير تو گواهى ميدهند
چون موکل ميشود برتو ضمير
که بگو تو اعتقادت وا مگير
خاصه در هنگام خشم و گفت و گو
ميکند ظاهر سرت را مو بمو
چون موکل ميشود ظلم و جفا
که هويدا کن مرا اى دست و پا
چون هميگيرد گواه سر لگام
خاصه وقت جوش و خشم و انتقام
پس همان کس کين موکل ميکند
تا لواى راز بر صحرا زند
پس موکلهاى ديگر روز حشر
هم تواند آفريد از بهر نشر
اى بده دست آمده در ظلم و کين
گوهرت پيداست حاجت نيست اين
نيست حاجت شهره گشتن در گزند
بر ضمير آتشينت واقفاند
نفس تو هر دم بر آرد صد شرار
که ببينيدم منم ز اصحاب نار
جزو نارم سوى کل خود روم
من نه نورم که سوى حضرت شوم
همچنان کين ظالم حق ناشناس
بهر گاوى کرد چندين التباس
او ازو صد گاو برد و صد شتر
نفس اينست اى پدر از وى ببر
نيز روزى با خدا زارى نکرد
يا ربى نامد ازو روزى بدرد
کاى خدا خصم مرا خشنود کن
گر منش کردم زيان تو سود کن
گر خطا کشتم ديت بر عاقلهست
عاقلهى جانم تو بودى از الست
سنگ ميندهد به استغفار در
اين بود انصاف نفس اى جان حر