خواجه و بچگان جهازى ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوى صحرا راندند
سافروا کى تغنموا بر خواندند
کز سفرها ماه کيخسرو شود
بى سفرها ماه کى خسرو شود
از سفر بيدق شود فرزين راد
وز سفر يابيد يوسف صد مراد
روز روى از آفتابى سوختند
شب ز اختر راه ميآموختند
خوب گشته پيش ايشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شيرينلبان خوش ميشود
خار از گلزار دلکش ميشود
حنظل از معشوق خرما ميشود
خانه از همخانه صحرا ميشود
اى بسا از نازنينان خارکش
بر اميد گلعذار ماهوش
اى بسا حمال گشته پشتريش
از براى دلبر مهروى خويش
کرده آهنگر جمال خود سياه
تا که شب آيد ببوسد روى ماه
خواجه تا شب بر دکانى چار ميخ
زانک سروى در دلش کردست بيخ
تاجرى دريا و خشکى ميرود
آن بمهر خانهشينى ميدود
هر که را با مرده سودايى بود
بر اميد زندهسيمايى بود
آن دروگر روى آورده به چوب
بر اميد خدمت مهروى خوب
بر اميد زندهاى کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزى دو جماد
مونسى مگزين خسى را از خسى
عاريت باشد درو آن مونسى
انس تو با مادر و بابا کجاست
گر بجز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دايه و لالا چه شد
گر کسى شايد بغير حق عضد
انس تو با شير و با پستان نماند
نفرت تو از دبيرستان نماند
آن شعاعى بود بر ديوارشان
جانب خورشيد وا رفت آن نشان
بر هر آن چيزى که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آيى اى شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زر اندود بود
چون زرى با اصل رفت و مس بماند
طبع سير آمد طلاق او براند
از زر اندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوى خوش
کان خوشى در قلبها عاريتست
زير زينت مايهى بى زينتست
زر ز روى قلب در کان ميرود
سوى آن کان رو تو هم کان ميرود
نور از ديوار تا خور ميرود
تو بدان خور رو که در خور ميرود
زين سپس پستان تو آب از آسمان
چون نديدى تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ
کى شناسد معدن آن گرگ سترگ
زر گمان بردند بسته در گره
ميشتابيدند مغروران به ده
همچنين خندان و رقصان ميشدند
سوى آن دولاب چرخى ميزدند
چون هميديدند مرغى ميپريد
جانب ده صبر جامه ميدريد
هر که ميآمد ز ده از سوى او
بوسه ميدادند خوش بر روى او
گر تو روى يار ما را ديدهاى
پس تو جان را جان و ما را ديدهاى