دفتر سیم از کتاب مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن سبا ز اهل صبا بودند و خام
کارشان کفران نعمت با کرام
باشد آن کفران نعمت در مثال
که کنى با محسن خود تو جدال
که نمي‌بايد مرا اين نيکوى
من برنجم زين چه رنجم مي‌شوى
لطف کن اين نيکوى را دور کن
من نخواهم چشم زودم کور کن
پس سبا گفتند باعد بيننا
شيننا خير لنا خذ زيننا
ما نمي‌خواهيم اين ايوان و باغ
نه زنان خوب و نه امن و فراغ
شهرها نزديک همديگر بدست
آن بيابانست خوش کانجا ددست
يطلب الانسان فى الصيف الشتا
فاذا جاء الشتا انکر ذا
فهو لا يرضى بحال ابدا
لا بضيق لا بعيش رغدا
قتل الانسان ما اکفره
کلما نال هدى انکره
نفس زين سانست زان شد کشتنى
اقتلوا انفسکم گفت آن سنى
خار سه سويست هر چون کش نهى
در خلد وز زخم او تو کى جهى
آتش ترک هوا در خار زن
دست اندر يار نيکوکار زن
چون ز حد بردند اصحاب سبا
که بپيش ما وبا به از صبا
ناصحانشان در نصيحت آمدند
از فسوق و کفر مانع مي‌شدند
قصد خون ناصحان مي‌داشتند
تخم فسق و کافرى مي‌کاشتند
چون قضا آيد شود تنگ اين جهان
از قضا حلوا شود رنج دهان
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
تحجب الابصار اذ جاء القضا
چشم بسته مي‌شود وقت قضا
تا نبيند چشم کحل چشم را
مکر آن فارس چو انگيزيد گرد
آن غبارت ز استغاثت دور کرد
سوى فارس رو مرو سوى غبار
ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار
گفت حق آن را که اين گرگش بخورد
ديد گرد گرگ چون زارى نکرد
او نمي‌دانست گرد گرگ را
با چنين دانش چرا کرد او چرا
گوسفندان بوى گرگ با گزند
مي‌بدانند و بهر سو مي‌خزند
مغز حيوانات بوى شير را
مي‌بداند ترک مي‌گويد چرا
بوى شير خشم ديدى باز گرد
با مناجات و حذر انباز گرد
وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ
گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
بر دريد آن گوسفندان را بخشم
که ز چوپان خرد بستند چشم
چند چوپانشان بخواند و نامدند
خاک غم در چشم چوپان مي‌زدند
که برو ما از تو خود چوپان‌تريم
چون تبع گرديم هر يک سروريم
طعمه‌ى گرگيم و آن يار نه
هيزم ناريم و آن عار نه
حميتى بد جاهليت در دماغ
بانگ شومى بر دمنشان کرد زاغ
بهر مظلومان همي‌کندند چاه
در چه افتادند و مي‌گفتند آه
پوستين يوسفان بکشافتند
آنچ مي‌کردند يک يک يافتند
کيست آن يوسف دل حق‌جوى تو
چون اسيرى بسته اندر کوى تو
جبرئيلى را بر استن بسته‌اى
پر و بالش را به صد جا خسته‌اى
پيش او گوساله بريان آورى
گه کشى او را به کهدان آورى
که بخور اينست ما را لوت و پوت
نيست او را جز لقاء الله قوت
زين شکنجه و امتحان آن مبتلا
مي‌کند از تو شکايت با خدا
کاى خدا افغان ازين گرگ کهن
گويدش نک وقت آمد صبر کن
داد تو وا خواهم از هر بي‌خبر
داد کى دهد جز خداى دادگر
او همي‌گويد که صبرم شد فنا
در فراق روى تو يا ربنا
احمدم در مانده در دست يهود
صالحم افتاده در حبس ثمود
اى سعادت‌بخش جان انبيا
يا بکش يا باز خوانم يا بيا
با فراقت کافران را نيست تاب
مي‌گود يا ليتنى کنت تراب
حال او اينست کو خود زان سوست
چون بود بى تو کسى کان توست
حق همي‌گويد که آرى اى نزه
ليک بشنو صبر آر و صبر به
صبح نزديکست خامش کم خروش
من همي‌کوشم پى تو تو مکوش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید