گفت ناصح بشنويد اين پند من
تا دل و جانتان نگردد ممتحن
با گياه و برگها قانع شويد
در شکار پيلبچگان کم رويد
من برون کردم ز گردن وام نصح
جز سعادت کى بود انجام نصح
من به تبليغ رسالت آمدم
تا رهانم مر شما را از ندم
هين مبادا که طمع رهتان زند
طمع برگ از بيخهاتان بر کند
اين بگفت و خيربادى کرد و رفت
گشت قحط و جوعشان در راه زفت
ناگهان ديدند سوى جادهاى
پور پيلى فربهى نو زادهاى
اندر افتادند چون گرگان مست
پاک خوردندش فرو شستند دست
آن يکى همره نخورد و پند داد
که حديث آن فقيرش بود ياد
از کبابش مانع آمد آن سخن
بخت نو بخشد ترا عقل کهن
پس بيفتادند و خفتند آن همه
وان گرسنه چون شبان اندر رمه
ديد پيلى سهمناکى ميرسيد
اولا آمد سوى حارس دويد
بوى ميکرد آن دهانش را سه بار
هيچ بويى زو نيامد ناگوار
چند بارى گرد او گشت و برفت
مر ورا نازرد آن شهپيل زفت
مر لب هر خفتهاى را بوى کرد
بوى ميآمد ورا زان خفته مرد
از کباب پيلزاده خورده بود
بر درانيد و بکشتش پيل زود
در زمان او يک بيک را زان گروه
ميدرانيد و نبودش زان شکوه
بر هوا انداخت هر يک را گزاف
تا هميزد بر زمين ميشد شکاف
اى خورندهى خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ايشانت نبرد
مال ايشان خون ايشان دان يقين
زانک مال از زور آيد در يمين
مادر آن پيلبچگان کين کشد
پيل بچهخواره را کيفر کشد
پيلبچه ميخورى اى پارهخوار
هم بر آرد خصم پيل از تو دمار
بوى رسوا کرد مکر انديش را
پيل داند بوى طفل خويش را
آنک يابد بوى حق را از يمن
چون نيابد بوى باطل را ز من
مصطفى چون برد بوى از راه دور
چون نيابد از دهان ما بخور
هم بيابد ليک پوشاند ز ما
بوى نيک و بد بر آيد بر سما
تو هميخسپى و بوى آن حرام
ميزند بر آسمان سبزفام
همره انفاس زشتت ميشود
تا به بوگيران گردون ميرود
بوى کبر و بوى حرص و بوى آز
در سخن گفتن بيايد چون پياز
گر خورى سوگند من کى خوردهام
از پياز و سير تقوى کردهام
آن دم سوگند غمازى کند
بر دماغ همنشينان بر زند
پس دعاها رد شود از بوى آن
آن دل کژ مينمايد در زبان
اخسا آيد جواب آن دعا
چوب رد باشد جزاى هر دغا
گر حديثت کژ بود معنيت راست
آن کژى لفظ مقبول خداست