آن شنيدى تو که در هندوستان
ديد دانايى گروهى دوستان
گرسنه مانده شده بيبرگ و عور
ميرسيدند از سفر از راه دور
مهر داناييش جوشيد و بگفت
خوش سلاميشان و چون گلبن شکفت
گفت دانم کز تجوع وز خلا
جمع آمد رنجتان زين کربلا
ليک الله الله اى قوم جليل
تا نباشد خوردتان فرزند پيل
پيل هست اين سو که اکنون ميرويد
پيلزاده مشکريد و بشنويد
پيلبچگانند اندر راهتان
صيد ايشان هست بس دلخواهتان
بس ضعيفاند و لطيف و بس سمين
ليک مادر هست طالب در کمين
از پى فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حنين و آه آه
آتش و دود آيد از خرطوم او
الحذر زان کودک مرحوم او
اوليا اطفال حقاند اى پسر
غايبى و حاضرى بس با خبر
غايبى منديش از نقصانشان
کو کشد کين از براى جانشان
گفت اطفال مناند اين اوليا
در غريبى فرد از کار و کيا
از براى امتحان خوار و يتيم
ليک اندر سر منم يار و نديم
پشتدار جمله عصمتهاى من
گوييا هستند خود اجزاى من
هان و هان اين دلقپوشان مناند
صد هزار اندر هزار و يک تناند
ورنه کى کردى به يک چوبى هنر
موسيى فرعون را زير و زبر
ورنه کى کردى به يک نفرين بد
نوح شرق و غرب را غرقاب خود
بر نکندى يک دعاى لوط راد
جمله شهرستانشان را بى مراد
گشت شهرستان چون فردوسشان
دجلهى آب سيه رو بين نشان
سوى شامست اين نشان و اين خبر
در ره قدسش ببينى در گذر
صد هزاران ز انبياى حقپرست
خود بهر قرنى سياستها بدست
گر بگويم وين بيان افزون شود
خود جگر چه بود که کهها خون شود
خون شود کهها و باز آن بفسرد
تو نبينى خون شدن کورى و رد
طرفه کورى دوربين تيزچشم
ليک از اشتر نبيند غير پشم
مو بمو بيند ز صرفه حرص انس
رقص بى مقصود دارد همچو خرس
رقص آنجا کن که خود را بشکنى
پنبه را از ريش شهوت بر کنى
رقص و جولان بر سر ميدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستى زنند
چون جهند از نقص خود رقصى کنند
مطربانشان از درون دف ميزنند
بحرها در شورشان کف ميزنند
تو نبينى ليک بهر گوششان
برگها بر شاخها هم کفزنان
تو نبينى برگها را کف زدن
گوش دل بايد نه اين گوش بدن
گوش سر بر بند از هزل و دروغ
تا ببينى شهر جان با فروغ
سر کشد گوش محمد در سخن
کش بگويد در نبى حق هو اذن
سر به سر گوشست و چشم است اين نبى
تازه زو ما مرضعست او ما صبى
اين سخن پايان ندارد باز ران
سوى اهل پيل و بر آغاز ران