دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
هم ز ابراهيم ادهم آمدست
کو ز راهى بر لب دريا نشست
دلق خود مي‌دوخت آن سلطان جان
يک اميرى آمد آنجا ناگهان
آن امير از بندگان شيخ بود
شيخ را بشناخت سجده کرد زود
خيره شد در شيخ و اندر دلق او
شکل ديگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملکى شگرف
بر گزيد آن فقر بس باريک‌حرف
ترک کرد او ملک هفت اقليم را
مي‌زند بر دلق سوزن چون گدا
شيخ واقف گشت از انديشه‌اش
شيخ چون شيرست و دلها بيشه‌اش
چون رجا و خوف در دلها روان
نيست مخفى بر وى اسرار جهان
دل نگه داريد اى بى حاصلان
در حضور حضرت صاحب‌دلان
پيش اهل تن ادب بر ظاهرست
که خدا زيشان نهان را ساترست
پيش اهل دل ادب بر باطنست
زانک دلشان بر سراير فاطنست
تو بعکسى پيش کوران بهر جاه
با حضور آيى نشينى پايگاه
پيش بينايان کنى ترک ادب
نار شهوت از آن گشتى حطب
چون ندارى فطنت و نور هدى
بهر کوران روى را مي‌زن جلا
پيش بينايان حدث در روى مال
ناز مي‌کن با چنين گنديده حال
شيخ سوزن زود در دريا فکند
خواست سوزن را بواز بلند
صد هزاران ماهى اللهيى
سوزن زر در لب هر ماهيى
سر بر آوردند از درياى حق
که بگير اى شيخ سوزنهاى حق
رو بدو کرد و بگفتش اى امير
ملک دل به يا چنان ملک حقير
اين نشان ظاهرست اين هيچ نيست
تا بباطن در روى بينى تو بيست
سوى شهر از باغ شاخى آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند
خاصه باغى کين فلک يک برگ اوست
بلک آن مغزست و اين عالم چو پوست
بر نمي‌دارى سوى آن باغ گام
بوى افزون جوى و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت يوسف ابن يعقوب نبى
بهر بو القوا على وجه ابى
بهر اين بو گفت احمد در عظات
دائما قرة عينى فى الصلوة
پنج حس با همدگر پيوسته‌اند
رسته اين هر پنج از اصلى بلند
قوت يک قوت باقى شود
ما بقى را هر يکى ساقى شود
ديدن ديده فزايد عشق را
عشق در ديده فزايد صدق را
صدق بيدارى هر حس مي‌شود
حسها را ذوق مونس مي‌شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید