دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اشترى گم کرده‌اى اى معتمد
هر کسى ز اشتر نشانت مي‌دهد
تو نمي‌دانى که آن اشتر کجاست
ليک دانى کين نشانيها خطاست
وانک اشتر گم نکرد او از مرى
همچو آن گم کرده جويد اشترى
که بلى من هم شتر گم کرده‌ام
هر که يابد اجرتش آورده‌ام
تا در اشتر با تو انبازى کند
بهر طمع اشتر اين بازى کند
او نشان کژ بشناسد ز راست
ليک گفتت آن مقلد را عصاست
هرچه را گويى خطا بود آن نشان
او به تقليد تو مي‌گويد همان
چون نشان راست گويند و شبيه
پس يقين گردد ترا لا ريب فيه
آن شفاى جان رنجورت شود
رنگ روى و صحت و زورت شود
چشم تو روشن شود پايت دوان
جسم تو جان گردد و جانت روان
پس بگويى راست گفتى اى امين
اين نشانيها بلاغ آمد مبين
فيه آيات ثقات بينات
اين براتى باشد و قدر نجات
اين نشان چون داد گويى پيش رو
وقت آهنگست پيش‌آهنگ شو
پى روى تو کنم اى راست‌گو
بوى بردى ز اشترم بنما که کو
پيش آنکس که نه صاحب اشتريست
کو درين جست شتر بهر مريست
زين نشان راست نفزودش يقين
جز ز عکس ناقه‌جوى راستين
بوى برد از جد و گرميهاى او
که گزافه نيست اين هيهاى او
اندرين اشتر نبودش حق ولى
اشترى گم کرده است او هم بلى
طمع ناقه‌ى غير روپوشش شده
آنچ ازو گم شد فراموشش شده
هر کجا او مي‌دود اين مي‌دود
از طمع هم‌درد صاحب مي‌شود
کاذبى با صادقى چون شد روان
آن دروغش راستى شد ناگهان
اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت
اشتر خود نيز آن ديگر بيافت
چون بديدش ياد آورد آن خويش
بى طمع شد ز اشتر آن يار و خويش
آن مقلد شد محقق چون بديد
اشتر خود را که آنجا مي‌چريد
او طلب‌کار شتر آن لحظه گشت
مي‌نجستش تا نديد او را بدشت
بعد از آن تنهاروى آغاز کرد
چشم سوى ناقه‌ى خود باز کرد
گفت آن صادق مرا بگذاشتى
تا باکنون پاس من مي‌داشتى
گفت تا اکنون فسوسى بوده‌ام
وز طمع در چاپلوسى بوده‌ام
اين زمان هم درد تو گشتم که من
در طلب از تو جدا گشتم بتن
از تو مي‌دزديدمى وصف شتر
جان من ديد آن خود شد چشم‌پر
تا نيابيدم نبودم طالبش
مس کنون مغلوب شد زر غالبش
سيتم شد همه طاعات شکر
هزل شد فانى و جد اثبات شکر
سيتم چون وسيلت شد بحق
پس مزن بر سيتم هيچ دق
مر ترا صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب صدقى گشود
صدق تو آورد در جستن ترا
جستنم آورد در صدقى مرا
تخم دولت در زمين مي‌کاشتم
سخره و بيگار مي‌پنداشتم
آن نبد بيگار کسبى بود چست
هر يکى دانه که کشتم صد برست
دزد سوى خانه‌اى شد زير دست
چون در آمد ديد کان خانه‌ى خودست
گرم باش اى سرد تا گرمى رسد
با درشتى ساز تا نرمى رسد
آن دو اشتر نيست آن يک اشترست
تنگ آمد لفظ معنى بس پرست
لفظ در معنى هميشه نارسان
زان پيمبر گفت قد کل لسان
نطق اصطرلاب باشد در حساب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
خاصه چرخى کين فلک زو پره‌ايست
آفتاب از آفتابش ذره‌ايست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید