دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن يکى مي‌گفت خواهم عاقلى
مشورت آرم بدو در مشکلى
آن يکى گفتش که اندر شهر ما
نيست عاقل جز که آن مجنون‌نما
بر نيى گشته سواره نک فلان
مي‌دواند در ميان کودکان
صاحب رايست و آتش‌پاره‌اى
آسمان قدرست و اخترباره‌اى
فر او کروبيان را جان شدست
او درين ديوانگى پنهان شدست
ليک هر ديوانه را جان نشمرى
سر منه گوساله را چون سامرى
چون وليى آشکارا با تو گفت
صد هزاران غيب و اسرار نهفت
مر ترا آن فهم و آن دانش نبود
وا ندانستى تو سرگين را ز عود
از جنون خود را ولى چون پرده ساخت
مر ورا اى کور کى خواهى شناخت
گر ترا بازست آن ديده‌ى يقين
زير هر سنگى يکى سرهنگ بين
پيش آن چشمى که باز و رهبرست
هر گليمى را کليمى در برست
مر ولى را هم ولى شهره کند
هر که را او خواست با بهره کند
کس نداند از خرد او را شناخت
چونک او مر خويش را ديوانه ساخت
چون بدزدد دزد بينايى ز کور
هيچ يابد دزد را او در عبور
کور نشناسد که دزد او که بود
گرچه خود بر وى زند دزد عنود
چون گزد سگ کور صاحب‌ژنده را
کى شناسد آن سگ درنده را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید