دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
هر طعامى کوريدندى بوى
کس سوى لقمان فرستادى ز پى
تا که لقمان دست سوى آن برد
قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد
سر او خوردى و شور انگيختى
هر طعامى کو نخوردى ريختى
ور بخوردى بى دل و بى اشتها
اين بود پيوندى بى انتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند لقمان را بخوان
چون بريد و داد او را يک برين
همچو شکر خوردش و چون انگبين
از خوشى که خورد داد او را دوم
تا رسيد آن گرچها تا هفدهم
ماند گرچى گفت اين را من خورم
تا چه شيرين خربزه‌ست اين بنگرم
او چنين خوش مي‌خورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهى و لقمه‌جو
چون بخورد از تلخيش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت
ساعتى بي‌خود شد از تلخى آن
بعد از آن گفتش که اى جان و جهان
نوش چون کردى تو چندين زهر را
لطف چون انگاشتى اين قهر را
اين چه صبرست اين صبورى ازچه روست
يا مگر پيش تو اين جانت عدوست
چون نياوردى به حيلت حجتى
که مرا عذريست بس کن ساعتى
گفت من از دست نعمت‌بخش تو
خورده‌ام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که يکى تلخ از کفت
من ننوشم اى تو صاحب‌معرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رسته‌اند و غرق دانه و دام تو
گر ز يک تلخى کنم فرياد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت بداشت
اندرين بطيخ تلخى کى گذاشت
از محبت تلخها شيرين شود
از محبت مسها زرين شود
از محبت دردها صافى شود
از محبت دردها شافى شود
از محبت مرده زنده مي‌کنند
از محبت شاه بنده مي‌کنند
اين محبت هم نتيجه‌ى دانشست
کى گزافه بر چنين تختى نشست
دانش ناقص کجا اين عشق زاد
عشق زايد ناقص اما بر جماد
بر جمادى رنگ مطلوبى چو ديد
از صفيرى بانگ محبوبى شنيد
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشيد داند برق را
چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تاويل نقصان عقول
زانک ناقص‌تن بود مرحوم رحم
نيست بر مرحوم لايق لعن و زخم
نقص عقلست آن که بد رنجوريست
موجب لعنت سزاى دوريست
زانک تکميل خردها دور نيست
ليک تکميل بدن مقدور نيست
کفر و فرعونى هر گبر بعيد
جمله از نقصان عقل آمد پديد
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبى که ما على الاعمى حرج
برق آفل باشد و بس بى وفا
آفل از باقى ندانى بى صفا
برق خندد بر کى مي‌خندد بگو
بر کسى که دل نهد بر نور او
نورهاى چرخ ببريده‌پيست
آن چو لا شرقى و لا غربى کيست
برق را خو يخطف الابصار دان
نور باقى را همه انصار دان
بر کف دريا فرس را راندن
نامه‌اى در نور برقى خواندن
از حريصى عاقبت ناديدنست
بر دل و بر عقل خود خنديدنست
عاقبت بينست عقل از خاصيت
نفس باشد کو نبيند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد
مشترى مات زحل شد نحس شد
هم درين نحسى بگردان اين نظر
در کسى که کرد نحست در نگر
آن نظر که بنگرد اين جر و مد
او ز نحسى سوى سعدى نقب زد
زان همي‌گرداندت حالى به حال
ضد به ضد پيداکنان در انتقال
تا که خوفت زايد از ذات الشمال
لذت ذات اليمين يرجى الرجال
تا دو پر باشى که مرغ يک پره
عاجز آيد از پريدن اى سره
يا رها کن تا نيايم در کلام
يا بده دستور تا گويم تمام
ورنه اين خواهى نه آن فرمان تراست
کس چه داند مر ترا مقصد کجاست
جان ابراهيم بايد تا به نور
بيند اندر نار فردوس و قصور
پايه پايه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خليل از آسمان هفتمين
بگذرد که لا احب الافلين
اين جهان تن غلط‌انداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید