دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی

افزودن به مورد علاقه ها
آن زمان حق بر عمر خوابى گماشت
تا که خويش از خواب نتوانست داشت
در عجب افتاد کين معهود نيست
اين ز غيب افتاد بى مقصود نيست
سر نهاد و خواب بردش خواب ديد
کامدش از حق ندا جانش شنيد
آن ندايى کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آنست و اين باقى صداست
ترک و کرد و پارسي‌گو و عرب
فهم کرده آن ندا بي‌گوش و لب
خود چه جاى ترک و تاجيکست و زنگ
فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ
هر دمى از وى همي‌آيد الست
جوهر و اعراض مي‌گردند هست
گر نمي‌آيد بلى زيشان ولى
آمدنشان از عدم باشد بلى
زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب
در بيانش قصه‌اى هش‌دار خوب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید