تو از من فارغ و من از تو دارم صد پريشانى
نمى دانم تغافل مى کني، يا خود نمى دانى
کنون تا مى توانى از جفا کردن پشيمان شو
که بعد از کشتنم سودى نمى دارد پشيمانى
قدت بر جان مردم فتنه شد، باري، چه خوش باشد؟
اگر بنشينى و اين فتنه را از پاى بنشانى
دلم گر سوختي، بگذار، باري، استخوانم را
که مى خواهم سگ کوى ترا خوانم بمهمانى
هلالي، دشمنست آن ماه و او را دوست ميدارم
محبت بين که: از جان دوستم با دشمن جانى