مردم و خود را ز غمهاى جهان کردم خلاص
عالمى را هم ز فرياد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانى مى شنيدم پند پير
خويشتن را از غم پير و جوان کردم خلاص
خوش زمانى دست داد از عالم مستى مرا
کز دو عالم خويش را در يک زمان کردم خلاص
بر سر بازار رمزى گفتم از سوداى عشق
مردمان را از غم سود و زيان کردم خلاص
گفتمش: آخر هلالى را ز هجران سوختى
گفت: او را از بلاى جاودان کردم خلاص