جان خواهم از خدا، نه يکي، بلکه صد هزار
تا صد هزار بار بميرم براى يار
من زارم و تو زار، دلا، يک نفس بيا
تا هر دو در فراق بناليم زار زار
از بسکه ريخت گريه خون در کنار من
پر شد ازين کنار، جهان، تا بآن کنار
در روزگار هجر تو روزم سياه شد
بر روز من ببين که: چها کرد روزگار؟
چون دل اسير تست، ز کوى خودش مران
دلداريى کن و دل ما را نگاه دار
کام من از دهان تو يک حرف بيش نيست
بهر خدا که: لب بگشا، کام من بر آر
چون خاک شد هلالى مسکين براه تو
خاکش بگرد رفت و شد آن گرد هم غبار