تا شدم چشم آشنا با روى تو
چشمه ها از من روان شد سوى تو
بس که مويت در خيال من نشست
در خيالم کين منم با موى تو
عاشق روى توام کز بس صفا
روى توان ديدن اندر روى تو
من کجا خسپم که از فرياد من
شب نمى خسپد کسى در کوى تو
گفتيم بى روى من در گل مبين
چون کنم، مى آيدم زو بوى تو
نفگنى در گردنم دستى که نيست
اين کمان را طاقت بازوى تو
سر به زانو مانده ام از دامنت
تا چرا بوسد سر زانوى تو
بنده خسرو از سر جان خواستت
تا نشيند ساعتى پهلوى تو